پرویز کلانتری، «نیچه نه فقط بگو: مشد اسماعیل»، نشر آبی، تهران، چاپ اول، 1383
قوقولی قو! خروس میخواند

پرویز کلانتری، نقاش و نویسنده
از درون نهفت خلوت ده
از نشیب رهی که چون رگ خشک
میتند بر جدار سرد سحر
میتراود به هر سوی هامون
قوقولی قو بر این ره تاریک
کیست کو مانده؟ کیست کو خستهست؟
درینگ … درینگ …
– الو؟
– سلام من مشهدیزادهام. کارت دعوت بزرگداشت ضیاءپور رسیده دستت؟
– سلام. آره رسید. تو حالت چطوره؟
– امشب تو باید سخنرانی کنی.
– چرا من؟
– برای اینکه بیشتر اونایی که در گروه سنی تو بودن، به رحمت ایزدی پیوستن.
در خیابان یک طرفه، توی راهبندان گیر کردهایم. ته خیابان یک جرثقیل عظیم در کار بر افراشتن تیر آهنهای یک ساختمان بلند است.
-احتمالاً دیر به مجلس یادبود میرسم و هنوز موضوع سخنرانی را انتخاب نکردهام. بدیهی است دیگران دربارهی زندگینامه و آثار ضیاءپور به تفصیل سخن خواهند گفت. اشتیاق دیدار نقاشیهای او در دلم شعله میکشد.
-چادرنشینان، رنگهای پر مایه از آتش نارنجی تنور و لباس تیرهی زنان، آنکه گلیم میبافد و آن دو که نان میپزند و آن دیگری که مشک را میجنباند بر زمینهی رنگهای ملایم کاشیها.
– زن کرد سنندج با لباس سرخ بر متن کاشی.
– دختر لر.
– دختر ترکمن – با گیسوان بافته بلند بر متن فرش و نمد.
– زن بلوچ با نقش و نگار سوزن دوزی بر لباسش.
کجا و چگونه میشود آن آثار رنگین پهناور را دید؟
صدای بوق ماشینهایی که در راهبندان گرفتارند گوش فلک را کر میکند.
– چیزی به وقت سخنرانی نمانده است و هنوز موضوع سخن را نیافتهام همراه ماشینهای وامانده در راهبندان کمکم و عقب عقب از مخمصه راهبندان نجات پیدا میکنیم و ناگهان من هم از راهبندان انتخاب موضوع سخنرانی آزاد میشوم.
کتاب زندگی و هنر هوشنگ ایرانی که به تازگی منتشر شده است، همزمان با بزرگداشت جلیل ضیاءپور عرضه میشود.
کتاب با همت سیروس طاهباز نوشته شده بود با عنوان: خروس جنگی بیمانند که سیاووش طاهباز یک جلد آن را به من هدیه میکند.
سالهای پر سر و صدای خروس جنگی و جلسات بحثانگیز آن مثل فیلم تندی از ذهنم عبور میکند. کتاب را باز میکنم شعر لوزی هوشنگ ایرانی پیش روی من است.
Unio Mystico
آ
آ، یا
«آ» بون نا
«آ»، «یا» بون نا
آاوم، اومان، تین تاها، دیژداها
میگ تا اودان: ها
هوماهون: ها
یندو: ها
ها
سالن پر شده است و رفت و آمدها و سلام و علیک زیاد است. یک نفر از میان جمعیت به من نزدیک میشود. موهای فرفری انبوهی دارد با عینک پنسی و با یقهی بلند در حالی که پیپ میکشد لحظهای به هم خیره مینگریم. آشنا به نظر میآید. شباهت زیادی به تصویر ژان کوکتو دارد. خدایا او را کجا دیدهام؟ حافظه یاری نمیکند. در گوشم زمزمه میکند:
– همین را بگو.
– چی؟
– همین پرسش را مطرح کن: چگونه و در کجا میشود آثار ضیاءپور را دید؟
او در میان جمعیت گم میشود.
با نام خدا و با سلام
در این لحظه شوق دیدار مجدد زنده یاد جلیل ضیاءپور چنان در سینهام شعله میکشد که از خود میپرسم: به راستی در کجا و چگونه میشود این آثار را دید؟ لذا در این گفتار به طرح همین سؤال جدی میپردازم.
بنابر آنچه دیگران در این مجلس دربارهی زندگینامه و آثار او گفتهاند ضیاءپور به حق پرچمدار شصت سال نقاشی مدرن ایران است و شأن نزول شخصیت و آثار او به گونهای است که جا داشته است آثارش در موزهای اختصاصی به نام خود او به نمایش گذاشته شود.
به طور کلی غفلت در مورد این شصت سال نقاشی مدرن ایران و این میراث گرانبها، یک خطای کفرآمیز بوده است و هنوز هم هیچ اقدان شایستهای در این مورد صورت نگرفته است تا بتوانیم این آثار را روی دیوار موزهای ببینیم. و این در حالی است که سرتاسر این کلان شهر تهران، جنگلی است از ساخت و ساز.
مساحت آن را از خاک سفید تا آن سوی کرج و از ارتفاعات البرز تا آن سوی اسلامشهر در نظر بگیرید، این امپراطوری عظیم بساز و بفروشهاست. آجر، سیمان، تیرآهن … و این همه ساخت و ساز.
اما دریغ از یک چهار دیواری برای نمایش ارثیهی نقاشی آن.
یک شب که خواب بودیم، درختهای شهرمان را بریدند و به جای آن تیرآهن کاشتند. من گمان نمیکنم در هیچ کجای این جهان پهناور شهری مانند تهران، با این همه ساخت و ساز وجود داشته باشد.
به راستی آیا: تیرآهن – آجر و سیمان و بتون شهر را تعریف میکند؟ یا شهر، تعریف دیگری دارد؟
چهل و پنج سال پیش وقتی که دانشجوی دانشکدهی هنرهای زیبای تهران بودم اغلب نشریات معماری مدرن شهر برازیلیا پرداخته بودند. برازیلیا مظهر مدرنترین شهر جهان به وسیلهی پیشقراولان معماری مدرن آن زمان: اسکار نیمایر – والتر گروپیوس و لوکور بوزیه و دیگران طراحی شده بود. از جمله ویژگیهای این شهر «رفت و آمد» (Circulation) بدون مانع بود که برای نخستین بار با طراحی پلهای شبدری رفت و آمد را آسان میکرد. سخن کوتاه، این شهر مدرن مورد ستایش همه تحلیلگران آن زمان قرار گرفته بود.
تا اینکه یکی از صاحبنظران ایتالیایی با طرح همین سؤال: آیا شهرها را فقط مصالح ساختمانی تعریف میکنند؟ به قول معروف، پنبهی آن را زد؟
در مقابل برازیلیا شهر رم قرار دارد. شهر بریزیلیا بینیاز از چراغ قرمز در رفت و آمد، شهری است خفته در سکوت. ولی شهر رم زنده و پر جوش و خروش از برخورد انسانها با یکدیگر است.
در واقع بریزیلیا با همه دستاوردهای تکنولوژیک همچون گورستان مدرنی است از فولاد و بتون.
نویسنده در تعریف شهر چنین نتیجه میگیرد: شهر یعنی برخورد انسانها با یکدیگر که مجموعه فرهنگ ویژهی ساکنانش را میسازد با خاطرات و تاریخ آن شهر.
اما به راستی در مورد تهران چه میتوانیم بگوییم، شهری که به دست بساز و بفروشها خاطرات گذشتهاش را گم کرده است.
یک بار در یک سخنرانی در گذشته گفته بودم: همه ما از این شعر معروف فریدون مشیری خاطراتی داشتیم:
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم …
گفته بودم چرا تا زمانی که شاعر زنده است نمیرویم و از او نمیپرسیم: این کوچه در کجای شهر واقع شده است که برویم آن کوچه را پیدا کنیم و به نام فریدون مشیری نامگذاری کنیم.
چند سال پیش به مناسبت انتشار کتاب چند جلدی جعفر شهری با عنوان تاریخ تهران از … برای تجلیل از کار محققانه آن بزرگوار مجلسی برپا شده بود که من نیز به همین مناسبت در سخنرانی خود گفته بودم: اگر شهردار شهر فقط به کالبد فیزیکی شهر در ساخت و ساز جدید تهران توجه داشته است، جعفر شهری با انتشار کتاب محققانهاش خاطرات فراموش شده آن را زنده میکند. اما برای چنین کار بزرگی، تهران امروز چه پاداشی میتواند به او بدهد؟
پس شایسته است که لااقل یکی از پارکهای شهر یا یکی از فرهنگسراهای بیشمارش یا یکی از کتابخانههای این فرهنگسراها، به نام او نامگذاری شود.
زنده یاد جعفر شهری در آن زمان زنده بود و از شنیدن سخنرانیهای گوناگون در تجلیل و تحسین کارش و در پایان از دریافت جایزهای به همین مناسبت اشک شوق در دیدگانش پدیدار شد. اما بسیار افسوس که او درگذشت و شهر تهران دینی را که باید در حقش ادا نکرد. به نظر میرسد که این شهر فقط شهر بساز و بفروشهاست و در پاسخ به خدمتگزاران فرهنگ و هنر همچنان ناسپاس است.
و لذا متأسفانه تأسیس موزهای بر آثار جلیل ضیاءپور بسیار دورتر از انتظار مینماید.
در پایان سخنرانی گروهی از دانشجویان با سؤالاتشان مرا محاصره کرده بودند.
فقط توانستم به یکی دو سؤال تکراری آنها پاسخ دهم.
– شما از کی با استاد ضیاءپور آشنا شدین؟
– فعالیتهای انجمن خروس جنگی چه بود؟
گزارشگر صدا و سیما هم برای تهیهی برنامهاش مصاحبه کوتاه میخواست. عجله داشتم که زودتر به خانه برسم و خلاص شدن از دستشان آسان نبود. به هنگام خروج از دانشکده توی کوچه متوجه ساختمان بلند نیمهساز شدم که گردن دراز جرثقیلی مثل یک مرغ ماهیخوار آهنین، تیرآهن عظیمی را به منقار گرفته بود تا در انتهای ساختمان سر به فلک کشیده نصب کند. سر به هوا مشغول تماشا بودم که ناگهان از رهگذری چنان تنه خوردم که پخش زمین شدم. صدای خندهی آشنایی به گوشم رسید که میگفت: هنوز هم همان دانشآموز سر به هوایی!
صدا از جانب همان کسی بود که مثل ژان کوکتو موهای فرفری و عینک پنسی داشت. عینکم را که دو متر دورتر افتاده بود به دستم داد و کمکم کرد تا از زمین بلند شوم. خنده کنان همراه مشهدیزاده رفت.
حالا یادم افتاد که او شبیه ضیاءپور بوده است. وقتی که معلم نقاشی ما در دبیرستان شرف بود. (کلانتری، نیچه نه …، ص 268)