نقش نهضت خروس جنگی

مقاله جلیل ضیاءپور، با عنوان «نقش نهضت خروس جنگی»، روزنامه فرهنگ و آزادی، 1358

هنر هم به مانند هر عامل دیگر اجتماعی از راه ارتباطات و تأثیرات متقابل به مرور تحول می‌پذیرد و نماینده‌ی خواست‌ها و شیوه‌ی جنبش‌های زندگی افراد و جوامع می‌شود. هنرمند نیز این تحول به مرور را از راه پرورش و خودسازی احساس می‌کند و در بازگویی اوضاع جامعه‌ی خود آن را منعکس می‌سازد. اما این تحولات را برای این که در مسیر درست پیش برود و از آزادی بایسته و لازم نیز برخوردار باشد، افرادی واجد شرایط و آگاه رهبری می‌کنند.

«نهضت هنری خروس جنگی» با توجه به لزوم تحرک هنرها، به رهبری چند تن سختکوش در سال 1327 پا گرفت. روشنفکران و نوخواهان که از تکرار و تقلید هنرمندان سنت‌گرا بار خاطر داشتند، برخوردهای هر چند تلخ و تند گروه نهضت‌گر را در قبال نوگرایی آنان (کنجکاوانه و بدبینانه) پذیرا شدند (زیرا به هر جهت فضای هنری موجود، بر اثر تکرار و تقلید، قابل تحمل نبود). مفهوم هنرمندی برای هنرمندان طبیعت‌گرا، تقلید عین به عین طبیعت بود و هرگونه تغییری در طبیعت به اصطلاح اصیل، به هر جهت حمل بر بی‌توجهی و عدم مهارت و ناشیگری و نا‌آشنایی سازنده‌ی آن می‌شد. استاد هنرمند، کسی بود که هرچه شبیه‌تر به طبیعت چیزی را می‌ساخت. از اینرو، نهایت کوشش شاگرد تا استاد در این بود که ظاهر چهره‌ها را هرچه شبیه‌تر و ظاهر مناظر را هرچه مانند‌تر به طبیعت بسازند. دسته‌ی دیگری هم بودند که به تقلید از شیوه‌های سنتی، تصاویر درون کتاب‌ها را به تکرار می‌گرفتند و آنها را گاه پُرکارتر و رنگین‌تر (با ریزه‌کاریهای بیشتر) و یا آثاری ساده‌تر (با رنگ‌های قوس و قزحی خام‌تر و بی‌مایه‌تر) می‌ساختند و از استاد تا شاگرد داعیه‌ی ابداع داشتند. گروه خروسان جنگی با این دو گروهی که در کارشان مقدار زیادی تکنیک از بر شده و یکنواخت (منهای سواد هنری) داشتند و فقط دست‌ها را به کار می‌گرفتند و موضوعات مبتذل را رونق بازاری می‌دادند، به ستیز در ‌آمدند. جانبداران این دو گروه کم نبودند. همه‌ی مردم به اصطلاح با ذوق و بی‌ذوق پی اینان بودند و به آثارشان دل می‌نهادند. ولی نهضت‌گران، کوشیدند تا هم این گروه کثیر را نسبت به وضع هنر و تحول اجباری آنها و سنت و سنت‌گرایی آگاهی دهند، و هم روشن سازند که اصالت هنر ملی را در تکرار عوامل سنتی نپندارند و بدانند که «سنت» خود (هر چند به کندی باشد) به مرور و بر اثر تأثیرات عوامل مختلفه‌ی اجتماعی، تحول می‌یابد و تکرار و تقلید عوامل سنتی، خود رکود است و ایجاد خلاء آفرینش هنری است. سعی گروه خروسان جنگی بر این بود که به مردم باذوق و بی‌ذوق هشدار دهند تا عوامل قابل گفتار و قابل عرضه‌ی زمانه‌ی خود را تشخیص بدهند: (نوگرا باشند و گذشته را به گذشته واگذارند). به این منظور، طی سالیانی در همه‌ی شعب هنری به مباحثه و مذاکره پرداختند. سختکوشی کردند و «فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر، سخن نو آر که نو را حلاوتی است دگر» را شعار خود قرار دادند و در هنرهای تجسمی از قالب‌های سنتی هندسی ملی (به صورت تازه‌تر) سود جستند و سودجویی از سرمایه‌های ملی را (البته به شکل‌های تازه‌ای که مناسب زمان و همزمان با جهان مترقی باشد) راه پیشرفت شمردند و کهنه‌گرایی و تقلید و تکرار را محکوم کردند. اما کهنه‌پرستان و مقلدان و سنت‌گرایان نا‌آشنا به چگونگی حفظ اصول سنتی، چنین نمی‌خواستند. زیرا نه تنها درستی این هدف را تشخیص نمی‌دادند، علاوه بر اعتیاد به گذشته‌گرایی و زندگی کردن با گذشته، در صورت قبول و خواستن، می‌بایست آموخته‌های سالیان نادرست خود را نادیده بگیرند و به نقص کار و نقص اندیشه‌ی هنری و اجتماعی خود معترف باشند. اما، طلایه‌داران هنر نو، به هر حال با آگاهی و بیداری و همراهی جانبداران و ناشران روشن و صاحب قلمان و نوگرایان و روشنفکران معدود خود فضای بسته‌ی هنری را مبدل به فضای باز هنری کردند و آزادی کار هنری را در قبال مداومت در سختکوشی (و تحمل محرومیت و قبول تهمت و افترا و ریشخند و نیشخند) فراهم ساختند. زحمت‌ها نتیجه داد و آن فضای هنری به دست آمد و ما امروزه هنرمندانی با فرهنگ و نام‌آور (در همه‌ی شعب هنری) داریم که همیشه هم‌ صدا از شهر صبح «نیما یوشیج» ندا در می‌دهند:

قوقولی قو! خروس می‌خواند

از درون نهفت خلوت ده،

از نشیب رهی که چون رگ خشک،

در تن مردگان دواند خون،

می‌تند بر جدار سرد سحر

می‌تراود به هر سوی هامون.

با نوایش از او، ره آمده پُر،

مژده می‌آورد به گوش آزاد

می‌نماید رهش به آبادان

کاروان را در این خراب آباد.

نرم می‌آید

گرم می‌خواند

بال می‌کوبد

پر می‌افشاند.

گوش بر زنگ کاروان صداش

دل بر آوای نغز او بسته است.

قوقولی قو! بر این ره تاریک

کیست کو مانده؟ کیست کو خسته است؟

گرم شد از دم نواگر او

سردی‌آور شب زمستانی

کرد افشای رازهای مگو

روشن آرای صبح نورانی.

با تن خاک بوسه می‌شکند

صبح نازنده صبح دیر سفر

تا وی این نغمه از جگر بگشود

وز ره سوز جان کشید به در.

قوقولی قو! ز خطه‌ی پیدا

می‌گریزد سوی نهان شب کور

چون پلیدی دروج کز در صبح

به نواهای روز گردد دور.

می‌شتابد به راه مرد سوار

گرچه‌اش در سیاهی اسب رمید

عطسه‌ی صبح در دماغش بست

نقشه‌ی دلگشای روز سپید.

این زمانش به چشم

همچنانش که روز

ره بر او روشن

شادی آورده است

اسب می‌راند.

قوقولی قو! گشاده شد دل و هوش

صبح آمد. خروس می‌خواند.

همچو زندانی شب چون گور

مرغ از تنگی قفس جسته است

در بیابان و راه دور و دراز

کیست کو مانده، کیست کو خسته است؟

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *