سخن نو آر که نو را حلاوتی است دگر

مصاحبه با جلیل ضیاءپور، با عنوان «گفتگو با استاد جلیل ضیاءپور، منتقد و نقاش نام آشنای ایران»، فصلنامه‌ی هنر، شماره ۱۷، بهار – تابستان ۱۳۶۸

س- پس از بازگشت به ایران، ضرورت ایجاد تحول در زمینه‌ی نقاشى ایران را بر چه اهدافى دنبال کردید؟

ج- تحصیل در هنرستان مستظرفه‌ی هنرهاى قدیمه به اندازه‌ی کافى برایم تجسس و هوشیارى در زمینه‌ی چراهاى هنرى آورده بود. پاسخ آنها را یافته ‏بودم. برنامه‌ی کارى دانشکده که به کمک استادان فرانسوى در شیوه‌ی امپرسیونیسم اجرا مى‏شد، ویژگى این شیوه‌ی کار را به ما شناسانده بود که چگونه و چرا باید با رآلیسم مقابله کرد.

نتیجه‏اى که از دریافت‌هاى خود گرفتم، به هر جهت، این بود که هنر متغیر است و اقتضاها باعث آن است و شکل‌هاى موجود در هنرهاى قدیمه‌ی ما هم بر اثر اقتضاها به وجود آمد. ولى اینک به تکرار افتاده و با زمانه همراه نیست. از طریق آگاهى دانشکده‏اى هم دریافته بودیم که شیوه‌ی طبیعى‏سازى یا رآلیسم – نتورالیسم مدت‌ها است که مطرود است. پس، وضع هنرى ما از دو سو (طبیعت‏سازى و هنرهاى قدیمه) به بن‏بست رسیده نیاز به یک تحرک و تغییر دارد (یعنى یک انقلاب هنرى). تابلوى انقلاب کاوه‌ی آهنگر را بعد از فراغت از تحصیل و پیش از حرکتم به سوى فرانسه با همان شیوه‌ی دانشکده‏اى ساختم و این، شماى آرزوى من در خاتمه دادن به افت‏هاى هنرى محیط زندگی‌ام بود که مى‏بایست با اعتراض، آغاز شود. اعتراض به بى‏مبالاتى‏هاى محیط نسبت به اقتضاها، اعتراض به قالب‏هاى تکرارى که کشنده‌ی خلاقیت‏ها و موجب انحطاط هنرى شده‏اند.

هدف من، از هم پاشیدن وسایل انحطاط بود و توجه دادن دست‏اندرکاران به ایجاب‏ها، ارائه‌ی شیوه‌ی خاصى را در نظر نداشتم. چون شیوه و قالب را من یا من‌ها نمى‏توانند تحمیل و تزریق کنند. اقتضاها هستند که القاءگرى و الهام‏بخشى مى‏کنند. براى من فقط همان کافى بود که بیدار باش بدهم و بگویم: «خودمان باشیم، تکرار نکنیم و مقلد نباشیم».

س- آیا در آن زمان، امکان آشنایى جامعه‌ی فرهنگى و هنرى ایران با مفاهیم و قالب‌هاى سبک‌هاى هنرى بیگانه وجود داشت؟

ج- نه! وجود نداشت. به علاوه، باید در نظر داشته باشیم که چگونگى برخورد و آشنایى هر جامعه به کارى، به وضع و موقعیت وابسته است. گاهى لازم مى‏آید که مواجهه، تدریجى باشد تا نتیجه، قابل پذیرش باشد. گاهى هم اجراى تدریجى برخوردها و مواجهه در قبال وضع اضطرارى غیر لازم به نظر مى‏رسد و باید فشرده و ضربتى عمل کرد.

در محیط ما، مسایلى بر اثر روابط اجتماعى با خارج، تغییر وضع داده بود و چیزهایى هم در این جریان هم گامى نداشتند. به دیده گرفتن این مسئله، اهمیت دارد که هماهنگى و هم زمانى از مسایل جبرى ارتباط جمعى و جهانى است و نمى‏شود برکنارى اختیار کرد و از همه کس و همه چیز برید. چون جبر زمانه، ناگزیر ایستایان را به دنبال مى‏کشد. منتها باید آگاه بود که در این کش و واکش اجبارى، الزامى ندارد که در جمع دیگران هویت خود را ازدست بدهیم (با حفظ شخصیت و هویت هم مى‏توان همراه و در جمع دیگران، جهانى بود).

هنر ما، عقب‏گرایى داشت و بازگوینده‌ی اقتضاها نبود. بررسی‌هاى بیگانگان بر روى آثار هنرى ما و تعاریف آنان از این هنر، بهانه‏اى به دست هنرمندان تاجر صفت داد تا براى خریداران، بنجل‌فروشان، آثار سنتى تکرارى بى‏محتوا و منحط تهیه کنند (زیرا مینیاتور، مشهور بود و به هر جهت وجهه‌ی جهانى داشت) و چنان کردند که انحطاط پیش آمده را سرعت بخشیدند (خداوند زندگانشان را حفظ کند و ببخشاید و در گذشتگانشان را بیامرزد). زیرا کمک عاجلى به آشکار شدن انحطاط این هنر سنتى کردند.

س- شما آیا در آن زمان، شیفته‌ی مفاهیم هنر غرب شده بودید یا تکنیک آن؟

ج- پرسشى است که از خیلى‏ها شنیده‏ام، ولى بى‏پاسخ و با سکوت تلخ رد شده‏ام. موضوع، شیفتگى من به درک واقعیت‏ها بود (هم مفاهیم و هم در قالب‌هاى هنرى). من نمى‏توانستم مدعى شیفتگى خود بر نوآوری‌هاى بیگانگان در حد تقلید باشم. تربیت و اخلاق جامعه‌ی اصیل من «کهن جامه‌ی خویش پیراستن، به از جامه‌ی عاریت خواستن» را به من یاد داده است.

من وقتى لباس مارک‏دار و فلزدار بیگانگان را با نوشته‏هاى به زبان بیگانه بر تن جوانان خود (از زن و مرد) مى‏بینم، متأسف مى‏شوم که چرا خودمان لباس ‏تهیه نمى‏کنیم که برازنده‌ی خودمان و سرمشق دیگران باشد.

با چنین برداشتى که البته نه از تعصب، که از تأسف کم‌کارى و اعتلاناپذیرى خودمان برمى‏خیزد، چگونه مى‏توانستم شیفته ‏و مقلد کارکرد دیگران باشم؟

نه! شیفتگى براى تقلید نداشتم. من به درک واقعیت‏ها شیفتگى داشتم.

توجه یافتن به قالب‌هاى مناسب مقتضیات زمانه که «بیگانگان چگونه به آنها دست یافته‏اند تا فرزند زمانه‌ی خود شده‏اند» هر فرد علاقمند به درک واقعیت‏ها را شیفته مى‏کند و این خود، غرق شدن یا مقلد یکسره شدن نیست، بلکه آگاهى یافتن از چگونگى‏ها و واقعیت‏ها است. عرضه‌ی آنها هم از سوى من به این معنى نبود که تقلید کنید، بلکه به معنى «آگاهى پیدا کنید» بود!

س- آیا امکان داشت بدون در نظر گرفتن ضرورت نگاهدارى پشتوانه‏ها و ارزش‌هاى هنر سنتى به استقبال مکاتب و شیوه‏هاى هنر غربى رفت؟

ج- نه! امکان ندارد. هنرمند خلف که به ارزش‌هاى هنر سنتى خود آگاهى عملى داشته باشد، به استقبال شیوه‏هاى نقاشى غربى نمى‏رود و شیفته‌ی کارکرد آنان نمى‏شود.

بدیهى است که حفظ پشتوانه‏هاى سنتى ضرورت دارد. متأسفانه جاى یک موزه‌ی مخصوص نقاشى‏هاى کتابى ما (مینیاتور) در کشور خالى است. این چنین موزه‏اى در صورت موجود بودن، مهمترین عامل بررسى نقاشى‏هاى کلاسیک ما براى به ثمر رساندن استعداد و آگاهى بچه‏هاى ما از نقاشى‏هاى کلاسیک خود خواهد بود.

مسلماً به استقبال آگاهى رفتن ملازمه با تقلید ندارد و همیشه گفته‏ام: «تقلید نکنید و هویت خود را از دست ندهید. زیرا، این سرشت آدمى و یک ملت است که بى‏هویتى و گمنامى را نمى‏پذیرد».

مطلب دیگرى که گفتنش ضرورى است، موضوع بین‏المللى کردن هنر است که گاه و بی‌گاه بعضى از هنرمندان ما، براى فرار از واقعیت‏ها، چون کار تقلید اجرا مى‏کنند به سفسطه، سخن از هنر «انترناسیونالیسم» به میان مى‏آورند! اگر چه جرثومه‌ی این نیت خیر انسان‌ دوستانه در ارتباط زندگى عمومى بر روى زمین، فکر و بینشى جهانى است، اما این، به آن معنى نمى‏تواند یا نباید باشد که در خلق آثار، بى‏هویتى را به صورت نتیجه، در پى داشته باشد.

به هر انجام، به این نکته مى‏رسیم که در نظر گرفتن هویت (در حین خلق آثار به اصطلاح انترناسیونالیسم) و وقوف علمى به این امر داشتن از وظایف هنرمند خلف امروز است.

س- حرکت هنرى شما آیا بیشتر یک جنگ سلیقه‏اى بود یا نهضتى بر اساس متحول کردن هنر ایرانى؟

ج- کلمه‌ی سلیقه را به کار نگیریم. چون منظور از سلیقه (یا جنگ سلیقه‏اى) اگر اقدام به امرى فردى و دلخواه باشد، (که من چنین خواسته باشم)؟ نه! این طور نبود. اقتضا بود نه سلیقه‌ی دلخواه فردى یا افرادى.

یک یا چند نفر نهضت‌گر که به منظور تحولى در هنر ملى قیام مى‏کنند، به فرض کمک‏‌گیرى از سلیقه، باید به هدف فرهنگ‏پذیرى هم مجهز باشند تا سالیان درازى از عمرشان را (به درازى سالیان فعالیت انجمن هنرى خروس جنگى – طى سى و چند سال) بر سر این کار بگذارند و با بسیج همه‌ی مظاهر تأثیرگذارى خود، نوگرایى را جایگزین واپس‌گرایى کنند و این مهم را تا به حد پذیرش نسبى برسانند.

بنابراین چنان که اشاره کرده‏ام، گسترش انحطاط و پایین بودن سطح بینش هنرى در عموم بود که اساس این نهضت را باعث شد و راه آن هم فروپاشى انحطاط، ایجاد تحرک و به خودآیى از واپس‏گرایى بود. پس در واقع حرکت ما، یک حرکت از روى هدف و بنیادین (از روى حسن نیت) بود، نه یک جنگ سلیقه‏اى.

این را هم بگویم که هر حرکت و برداشتى (تحت عنوان نهضت یا هر نام دیگر) براى به ثمر رسیدنش نیاز به زمان (انتظار و حوصله) دارد؛ به شرطى که در طى این زمان، هدفى روشن، سواد و آگاهی‌هاى لازم و ارتقاء سطح فرهنگ عمومى، پشتوانه باشد.

س- رواج نقاشى نو در ایران، اولین گام در غربت و قهر مردم با مفاهیم آن را در بر داشت. همه چیز، رو به گنگى گذاشت: فضا، زمان و مکان و مهمتر از همه «حسن رابطه»! چرا؟

ج- علت این امر روشن است. عادت مردم ما در این سده‏هاى اخیر به راحت دیدن آثار هنرى که تشخیص عناصر آنها به فکر کردن نیاز نداشته است (هندوانه را همان هندوانه و خیار و گوجه را همان خیار و گوجه، یا چهره‌ی مادر بزرگ را با همان چین و چروک طبیعى دوره‌ی سالخوردگى دیده، لزومى براى گرفتار کردنش به تشخیص عناصر و اندیشیدن به آنها نمى‏دیده است).

در طول جریان هنر سنتى، مردم ما، عمرى با رنگ‌هاى بدون دست‌انداز و شکوهمند نقاشی‌هاى کتابى، خو گرفته بوده‏اند، و با خطوط و گردش نقش‏ها و منحنى‏هاى منسجم و حساب شده روى کاشی‌هاى در و دیوار مساجد، آشنا بوده‏اند (که به منزله‌ی موسیقى نرمى مردم را به آرامشى مطبوع فرو مى‏برده) و با چهره‏ها و اندام‌هاى معقول (به صورت بچه‌ی آدمیزاد) طرف بوده‏اند. ظرافت و لطافت آثار هنرى و زینت‌هاى سنتى (همیشه به صورت آسان‌یاب تکرارى) سلیقه‌ی او را نوازش کرده بوده و ادبیات سنتى‏اش که ریشه در جانش داشته (به همراه صحنه‏هاى منقوش آن چنانى که کمک‌رسان ذوق و شوقش بوده) به آنها عادت دیرینه یافته است.

پس اینک! چگونه باید از این همه آسان یافته‏هاى معتاد به آنها که برایش پشتوانه‌ی بینش خاص به بار آورده، دست بردارد و آنها را به کنارى بگذارد؟!

استاد، پى استاد که شاگردان سنتى را به گرته‏بردارى از روى کار استادان گذشته واداشته و از هر یک، مقلدى با قید احتیاط (در تغییر دادن‌ها) ساخته‏اند که هم چنان مردم‏پذیر و بر حسب سنت معمول و به دور از اعتراض و قابل تحسین باشد و همیشه یک روى سکه‌ی زندگى را براى رضامندى خاطر به مردم نشان داده‏اند، دیگر جایى براى نوعى دیگر دیدن براى مردم ما باقى نگذاشته‏اند.

آیا با این محظورات، مردم ما و هنرمندان پاى‌بند ما به تکرار سنت، مى‏توانند به هنر نو و دید نو که در نظرشان جز نخالگى و زمخت‌گویى چیزى نیست تن در دهند؟

حتماً براى مردم ما، غریب خواهد بود که به جاى رویارویى با ظرافت‏ها، ناگهان با نخالگى روبرو شوند، یا ناگهان از خواب بیدارشان کنند و آنان را با غول زندگى زمانشان مواجهه دهند! آیا مردم به خواب رفته و به زور بیدار شده‌ی ما که هنوز چشم مى‏مالیدند، قهر و غربت نداشتند؟ و نمى‏خواستید که داشته باشند؟ و همه چیز براى آنان صورت گنگى و منگى نمى‏یافت؟ و دیدن آن روى سکه‌ی زندگى برایشان چون خوردن داروى تلخ کراهت‏آور نبود؟

نیماى پیر، چه خوب مى‏دید، و چه خوب گفت:

بر عبث مى‏پایم

که به در کس آید

در و دیوار به هم ریخته‏شان

بر سرم مى‏شکند

……….

بر دم دهکده مردى تنها

کوله بارش بر دوش

دست او بر در، مى‏گوید با خود:

غم این خفته‌ی چند

خواب در چشم ترم مى‏شکند!

س- همان گونه که «نیما یوشیج» را پدر شعر نو مى‏شناسند، شما را هم پدر نقاشى نو مى‏دانند. از خاطراتتان در رابطه با نیما بگویید و در رابطه با حمایت‌هاى وى از اندیشه‌ی شما.

نیماى پیر …، بله او با ذوق‌زدگى به اقدامات ما مى‏نگریست. گویى نگریستن او حال زارى بود که با خود مى‏گفت:

جاده خالى است

فسرده است امرود

هر چه مى‏پژمرد از رنج دراز!

نیما به نشانه‌ی هم‌ داستانى، از شعر «شهر صبح» خود (قوقولى قو خروس مى‏خواند) آغاز کرد و آن، در شماره‌ی اول مجله‌ی خروس جنگى چاپ شد. مطالبى هم با عنوان «حرف‌هاى همسایه» همیشه نوشتند که در آن، شعراى جوان را به راه درست این فن (که سطحى‌گو نباشند) رهبرى مى‏کردند و مایه داشتن را همیشه یادآور مى‏شدند.

اشعارى که از نیما داشتیم اغلب نخبه‌چین و گاه مناسب حال و روز ما بود و به اوضاعى معطوف مى‏شد که در آن، هر از گاهى خود را با افراد پوزخندزن و مسخره‏گر رویارو مى‏دیدیم:

از براى من خندان است

آن که مى‏آید خندان خندان؟!

من بر آن خنده که او دارد، مى‏گریم

و بر آن گریه که او راست، به لب مى‏خندم

زخمدارم به نهان مى‏خندد

خنده ناکى مى‏گرید

با این وصف، نظر خود را ازهدف بر نمى‏داشتیم که ما را وظیفه‏اى بر عهده بود.

درج اشعار نیما در مجله‌ی خروس جنگى، طرفداران گل و بلبل و گروه خلق به هم فشرده را مى‏انگیخت. ولى تازه‌خواهان را (هر چند که ناقص و ثقیل به گوش و فهم بود)، مشتاقانه متوجه خود مى‏کرد.

یکى از طرفداران که بازتر به قضایا مى‏نگریست، مى‏گفت: «هنر قدیم و جدید به مانند پدر و فرزندند. هنر قدیم را چون پدر باید حرمت نهاد و هنر جدید را چون کودک باید رشد و بالندگى داد و هیچ یک را نباید از دست نهاد».

چندی بود که در راستا و هم زمان فعالیت ما، بحث کوبنده‌ای در زمینه‌ی شعر نو و اشعار نیما در گرفته بود و کار «جلال آل احمد» و «علوی» در این مورد بالا گرفته و به ناسزا‌گویی هم کشید و روزنامه‌ی «ایران ما» این سفره را گسترده بود. به یاد این گفته‌ی «سعدی» افتادم که گفت: «سنت جاهلان است که چون به دلیل از خصم فرو مانند، سلسله‌ی خصومت بجنبانند».

«نیما» را در این میان از کرسی برداشت‌هایش به پایین می‌کشیدند. ناگزیر، در روزنامه‌ی «شهسوار»، (شماره‌ی سوم، ۱۷ مهر، ۱۳۲۹)، تحت عنوان «نیما و شعر او» نوشتم: «ما هنوز با انتقاد آشنایی نداریم. موقعیت‌های چاکرمنشانه که سالیان دراز قسمت اعظم عادات ما را به خود اختصاص داده، گوش و ذهن ما را پر از چاپلوسی و مداهنه کرده است. تعریف یا تکذیب بی‌جا از کسان را خیلی بهتر از انتقاد درست و صمیمانه فرا گرفته‌ایم. اگر احیاناً کسی انتقاد به حق و معنی کند، بدون شک به تهمت بی‌ادبی متهم می‌شود».

جواب مقاله‌ی «جلال» از طرف «علوی» یک چنین برداشتی بود. در واقع، خواننده‌ی بی‌طرف در می‌یافت که نویسنده‌ی ما از درک صحیح شعر‌شناسی به دور است یا که غرضی و مرضی در کار است، که البته در کار بود.

من بر نوشته‌های «علوی» (که آن را خوانده‌ام حرفی ندارم)، چون نادرست بود. بحث در اطراف گفته‌های او هم بیهوده است و می‌دانیم که شعرای گل و بلبل ما، در چهار دیواری قواعد و عروض و اوزان و سجع و قافیه و دیگر باید و نباید‌های شعر‌گویی محصورند و این وضع منحصر به ایشان نیست، بلکه همه‌ی وابستگان به اشعار و شعرای قدیم و علوی‌های بسیار دیگری، گرفتار این محدودیت اندیشه و دگم و تقلید و درجایی هستند.

بیان تازه برای هر کسی (تا چه رسد به معتادان گرفتار سنت‌پرستی) نامفهوم است، عادت به شنیدن یک گونه اشاره و استعاره‌ی خاص دارند مدام از دل و گل و بلبل، یار و دلبر و می و معشوق و نرگس مست، سخن دارند و دیگر جایی برای پذیرش استعارات و تشبیهات و اشارات تازه در خود ندارند.

اینان همان کسانی‌اند که پس از بیدار کردنشان از خواب خرگوشی یا بیهوشی، رو در روی غول زندگی قرار گرفته‌اند و توانایی دیدن روی دیگر زندگی را ندارند و با ضَجّه‌‌موره‌های خود فریاد «وا اَسَفا» برمی‌آرند.

در جشن فرهنگ و هنر که در سالن ایران باستان به مناسبت شعرخوانی برگزار شده بود، آقای «آذرخشی» به مخالفت با شعر نو، شعر «آی آدم‌ها»ی «نیما» را سر و پا شکسته و درهم برهم از روی بی‌توجهی و بی‌حوصلگی خواندند تا بد و بیراه بودن شعر «نیما» را برسانند (که عاری از مفهوم و قواعد دستوری لازم است!)

پس از خشم سخنان ایشان و کف زدن‌های ممتد در پاسداری سخنران، در پیش وزیر وقت (که همگی سر پا ایستاده‌ بودند) به ایشان گوشزد کردم که شعر «نیما» را از روی بی‌توجهی خوانده یا خواندنش را نمی‌دانسته‌اند و به این طریق خواسته‌اند که «نیما» را خراب کنند (و با ثبات نگاهم به چشمانش خیره شدم). چون مرا می‌شناخت با روی رنگ پریده به من نگاه کرد. لبانش می‌لرزید. چون ممکن بود بی‌درنگ به روی کرسی خطابه بروم و درست‌خوانی یک شعر نو خوب را به وی بیاموزانم و او این را نمی‌خواست.

آخرین بارى که «نیما» را دیدم همان روزى بود که به دعوتش نان و آبگوشتى با هم (در خانه‏اش) خوردیم، «نیما»، پا بر ستون چوبى پله‏دار ایوان خانه نهاد و بر بام رفت و بقچه‏اى گَرد گرفته را آورد و «غریب» و «شیروانى» از میان آنها اشعارى را برگزیدند.

در همین وقت بود که به خواهش قبلى دوستان، با پارافین و گچ، ماسکى از چهره‌ی «نیما» تهیه‏کردم که به مانند کودکى خوشحالى مى‏کرد.

من دیگر «نیما» را ندیدم. اما هر وقت به اوفکر مى‏کنم این مرثیه‏اش را به یاد مى‏آورم:

نگران با من ایستاده سحر

صبح مى‏خواهد، کز مبارک دم او

آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر

در جگر لیکن خارى از ره این سفرم مى‏شکند

س- نشریه‌ی «خروس جنگى» بر اساس چه نیازى منتشر گردید؟

ج- مجله‌ی «خروس جنگى» بر این اساس منتشر شد که بازگوى زبان حال ما با مردم باشد. نام خروس جنگى را «غلامحسین غریب» پیشنهاد کردند.

محل انجمن «آتلیه‌ی ضیاءپور» بود. این آتلیه در خیابان تخت جمشید سابق در بخش غربى دیوار کاخ شرکت نفت فعلى که باغ پر درختى داشت، واقع بود.

جلب نظرات، مشکل بود. ولى به تدریج شخصیت‏ها و جوانان با ذوق و روشن‌بین به ما نزدیک شدند (و رسانه‏ها بالاخص زمینه‏هاى بحث هنر را در محیط، گسترش دادند و به این طریق امکانات خود را در اختیار ما گذاشتند) و سخنرانى‏ها و پاسخ‌هاى فراوان ما در قبال پرسش‌هاى فراوان، جاى کافى فراهم کرد و نشریه‏هاى خروس جنگى هم قسمتى را در بر مى‏گرفت.

س- قبل از شما، امپرسیونیست‏هاى ایرانى نیز فعالیت‏هایى درتحول هنر نقاشى داشتند. این حرکت را چگونه ارزیابى مى‏کنید؟

ج- شیوه‌ی امپرسیونیسم همان است که در دانشکده یا هنرکده‌ی ما، در تهران به وسیله‌ی فرانسویان پیاده شد و به آن مى‏پرداختیم و امروز هم مخلوطى از آنها را به صورت شتر، گاو، پلنگ در دانشکده‏هاى متعدد نقاشى تهران یاد دهى مى‏کنند.

البته همین امپرسیونیسم ساده هم، درآن زمان یک طرفش از طریق تمایلات رآلیستى بعضى از هنرمندان جوان راغب به طبیعت ظاهر کشیده مى‏شد.

امپرسیونیسم که بازگوى امپرسیون با اثراتى انعکاسى از طبیعت است، رآلیسم را با این منطق برکنار زد که: «چون به سبب گردش زمین، عناصر طبیعت به طور لحظه‏اى مدام، تغییر سایه روشن و حالت‏ و وضعیت مى‏دهد، و با این جا به جایى پیوسته، هیچ واقعیتى ایستایى ندارد، پس نقاشان رآلیست هم قادر به گیرندگى لحظات دائم‌التغییر نخواهند بود، مگر منحصراً از طریق اثرگیرى و ضبط مجموعه‏اى از اثرات فرّار که همان خود امپرسیونیسم مى‏تواند باشد».

این امپرسیونیسم، داراى مراحل پیشرفت چندى نیز در ایسم‌هاى دیگر بود که نئو امپرسیونیسم، اکسپرسیونیسم، پوانتلیسم و فوو امپرسیونیسم از متفرعات و از جمله «پل ارتباطى» میان خود و دیگر مکاتب بوده است.

جوانانى که بعد از اتمام دوره‌ی دانشکده، هنوز توفیق رفتن به خارج از کشور را نیافته بودند و متفرعات این شیوه‌ی ساده را هم عملاً نمى‏شناختند، با همان شیوه‌ی یاد گرفته و ساده‌ی امپرسیونیسم، به ایجاد آثارى دست بردند که در آن از موضوعات و عناصر ایرانى بهره گرفتند.

بعد از برگشتنم به ایران، به سبب کنجکاوى که این هنرمندان به آگاهى از هنرهاى پیشرفته‌ی بیگانه داشتند و از ثبات من در امر نوجویى و هموارى راه، جرأت بهره‏گیرى یافتند و کارشان را تا به فوو امپرسیونیسم پیش بردند.

اما باید بدانیم، چه امپرسیونیسم و چه کوبیسم و چه ایسم‏هاى دیگر، هیچ یک بازگوى هویت ایرانى ما نمى‏توانند باشند (مگر که بخواهیم یک کار ترکیبى باز گرفته از بیگانه را چون یک جامه‌ی فرنگى بپذیریم).

بنابراین، برخورد و ارزیابى من نسبت به امپرسیونیسم موجود در ایران، همان توجیهى است که براى دیگر مکاتب بیگانه‌ی موجود در ایران دارم. زیرا هنوز مى‏گویم: «آگاهى یافتن از چگونگى وضع قالب‌هاى دیگران، وراى استفاده از آنهاست».

فراموش نمى‏کنم که بگویم: «ارتباط بین‏المللى گر چه ما را وا مى‏دارد که برداشت‌هایى از غیر بکنیم، اما نباید چنان باشد که هویت ما زیر سلطه باشد. (اگر به این فکر باشیم که چگونه آنان کارى کرده‏اند که ما را وادار به برداشت فرهنگ و هنر خود می‌کنند و ما، در عوض چرا کارى نکنیم که آنان از ما برداشت کنند، آن وقت است که دید ما نسبت به اصل هویت داشتن و «برداشت‌ها» فرق مى‏کند و همت دیگرى در ما به وجود خواهد آمد تا براى حفظ هویت خود – مانند دیگران – فکرى بکنیم».

س- اولین نگاه به نقاشى مدرن در ایران با گرایش به کدام سبک هنر غربى رایج گردید؟

ج- اولین نگاه (چشمگیر) باید گفت، زیرا از طریق مراوده‌ی ما با غرب (و نیز شرق) از چند قرن پیش، و دوره‌ی صفوى و ناصرى، نگاه‌هایى به نقاشی‌هاى غربى داشته‏ایم. ولى نگاه رسمى تمام عیار به نقاشى غربى را با تأسیس مدرسه‌ی صنایع مستظرفه‌ی جدیده (به وسیله‌ی استاد کمال‏الملک در طبیعى یا کلاسیک‏سازى فرنگى) داشتیم و سپس با تأسیس هنرکده در دانشگاه تهران (به وسیله‌ی آندره گدار – مسئول وقت موزه‌ی ایران باستان، به معیت استادان فرانسوى – و استادان ایرانى که شاگردان کمال‏الملک بودند) در شیوه‌ی امپرسیونیسم ساده داشتیم. این دانشکده یا هنرکده با تصویب دولت وقت از سال ۲۰ – ۱۳۱۹ شمسى تأسیس شد.

آیا مسئولان فرهنگى ما خواسته بودند در کنار هنرهاى ملى با هنرهاى غربى هم آشنایى داشته باشیم یا نه، به هر حال براى این که از اصل مطلب دور نیفتیم، باید بگویم: که بعد از شیوه‌ی امپرسیونیسم، کوبیسم جنجالى بود که فریاد مضاعفى (رساتر از هر صدا) داشت. زیرا اگر تاکنون سرپوشى، دق دل از امپرسیونیسم را قابل تحمل مى‏کرد، با کوبیسم جنجالى، سرپوش برداشته شد و فریاد و فغان برخاست و به حساب مرگ یک بار و شیون یک بار، کار یک طرفه شد و سالیان درازى (در حدود بیش از سى و اندى سال) تهران، میدان مباحثات هنرى شد و «رسانه‏ها» در این میان آتش بیار معرکه بودند که هیاهو را به بالا کشیدند و محیطى فعال و زنده به وجود آوردند که بسیار جالب بود.

س- از فضاى فرهنگى – هنرى سال ۳۰ – ۱۳۲۹ بگویید. ظاهراً در آن زمان شیوه‌ی کوبیسم، شیوه‏اى جنجالى در جامعه‌ی هنرى ایران بود!؟

ج- بله، زمان پر بارى بود، پر از هیجان و مباحثه. میل به آشنایى به هنر نو (از روى واقع) فهم مطلب کردن، قهر و پرخاش، همه چیز در این مباحثات هنرى فراهم بود. سفره‌ی گسترده‏اى بود پر از آموزش در زمینه‌ی پرس و جو.

من آن سال‌هاى پر هیجان را پر از خاطره مى‏دانم. رویارویى ما با لجاجت‏هاى نارواى اهل ذوق، تلخ و گزنده بود. اما به هر جهت، این رویارویى لازم بود.

ما بر مبناى شعار خود:

فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر

سخن نو آر که نو را حلاوتى است دگر

(از فرخى سیستانى)

هیچ عقب‏گرایى در هیچ درجه‏اى را بى‏پاسخ نمى‏گذاشتیم و تا جایى که آگاهی‌هاى ما اجازه مى‏داد، عوامل بازماندگى و سودجویى را به طور قاطع برکنار مى‏زدیم و افشاگرى مى‏کردیم.

هیجانات ما فروکش نمی‌کرد. در رادیو تهران، تحت عنوان «هنر نقاشی در گذشته‌ی نزدیک و حال» به کفایت سخن راندم. تا نخست تکلیفم را با موجودیت هنر معاصر طبیعی‌سازان و سنت‌گرایان روشن کنم.

در همین زمان، یکی از هنرمندان جویای نام، موضوع نقاشی‌هایش را از رخت‌شویان و مردان کُرد در حال رقص و موضوعاتی دیگر از این دست انتخاب کرده بود و آنها را با آمیزه‌ای از قلم‌اندازی‌های امپرسیونیسم و برداشت‌هایی بی‌حساب از خطوط هندسی، رها از حساب ترکیبات به وجود آورده بود.

در چند روزنامه‌ی «پیک صلح»، «ایران ما» و «جهان نو»، در این زمینه غوغایی به راه انداختند، او را ستایش بسیار کردند و هنرمند مردمی شناساندند!

با این فکر که نکند این هنرشناسان و نقّادان (خیلی خبره!) هنرمندان جوان ما را به سبب فقط انتخاب موضوعات عام پسند، خام کنند و در همین حدّ انتخاب موضوع، هنرمند بزرگ بشناسانند و امر را بر خود هنرمندان جویای نام (و هم مردم) مشتبه سازند؟! پس، در روزنامه‌ی آذرپاد نوشتم: «هنرمندان ما متوجه این نکته باشند که گوش به نظریات متظاهران به هنرشناسی ندهند و تبلیغ را از نقد درست تشخیص بدهند.

مردم خبر ندارند که این هنرمند مورد عنایت خلق به هم فشرده، عرض فقط سه ماه، بیست و پنج تابلو (باید گفت) پخته است!

هر تابلو، برای این که اثری در سطح متوسط باشد و در آن رعایت اصول فنی و مضمون‌سازی به کفایت بشود، باید دانست که حداقل بیش از سه ماه وقت لازم دارد. طی سه ماه چگونه می‌توان ۲۵ شاهکار مردمی به وجود آورد؟! مگر پوره‌ی سیب زمینی یا کته است (ای هنرمند مردمی؟!)

آیا بهتر نبود که هنرمند دست‌انداخته‌ی ما، فقط یک تابلو تهیه می‌کرد (ولی خوب تهیه می‌کرد؟) وی سرعت عمل و بی‌توجهی و عجله را بر اندیشیدن و حوصله و دقت عمل ترجیح داده است». (روزنامه آذرپاد، شماره ۴، فروردین ۱۳۲۹)

یکی از آگاهان هنر (فرانسوی) در همان شب، این نمایشگاه را به اتفاق من دید. با تعجب گفت: «او به کلی ضایع شده است» و متأسف بود. با خود گفتم: «بله تقصیر او نیست. وی را ضایع کرده‌اند».

در مجله‌ی «جهان نو» این عنوان را به خط درشت خواندیم: «کوبیسم چه صیغه‌ای است؟!» و مقدمه و مؤخره‌ای هم با چاشنی ریشخند ‌به همراه داشت.

نویسنده‌ی مقاله به من تاخته بود و به سبب دق دلی که از نقاشی‌های کج و کوله داشت، یقه‌ی کوبیسم را چسبیده به کمک «توفیق حکیم مصری» به باد ریشخند گرفته بود و آن چنان شوخ طبعی نشان داده بود که من با تأسف، قیافه‌ی مسخره‌گر وی را مجسم داشتم.

در (هفته نامه‌ی آذرپاد، شماره‌ی هشتم، ۱۳۲۹) در پاسخ نویسنده‌ی شوخ طبع نوشتم: «همیشه گفته‌ام برای شناخت هر هنری و درک وضعیت آن باید به شرایط زمانی آن توجه داشت اگرنه با ریشخند و پوزخند به جایی نمی‌رسیم.»

من تعصبی در این کار ندارم و ایرادی هم نمی‌بینم که اگر کسی از آن خوشش نیاید اعتراض کند. ولی از کسانی چون مسئولان اشاعه‌ی فرهنگ و هنر که قلم در دست دارند و باید معنی آن را بدانند بعید می‌دانم که وقت خود را به جای ارشاد و همراهی در روشن کردن اذهان عمومی و بالا بردن سطح اندیشمندی در هنر، صرف دلقکی کنند و ستون‌های مجلات را از مطالب ناپسند و لاطائلات (به منظور خوشمزگی و خنداندن عده‌ای) بیالایند.

بر حسب نوشته‌ی این مجله «توفیق حکیم» با نقاشی به نام «ئوتو» (شاید هم خیالی) در رستورانی به مصاحبه می‌پردازد و در زمینه‌ی کوبیسم پرسش‌هایی مطرح می‌کند و طرف نیز جواب‌هایی سر بالا می‌دهد (و بر می‌آید که سؤالات نه جدی، بلکه آمیزه‌ای از ریشخند بود که «توفیق حکیم» هم که به مانند رفیق دست به قلم ما شوخ طبع بوده، کوبیسم را به باد تمسخر می‌گیرد).

من با آوردن این شرح مصاحبه از مجله‌ی «جهان نو» به نقل از «توفیق حکیم» نوشتم: «البته جای تعجب نیست که در محیط ما با نقاشی هندسی (کوبیسم) برخورد نامأنوس نشان بدهند و آن را شیوه‌ای بیگانه تصور کنند. چون خبر ندارند که در این کار با تفاوتی خاص از چند هزار سال پیش با آن سر و کار داشته‌ایم.

هنرمندان کشور ما، قرن‌ها خود به وجود آورنده‌ی شیوه‌های نقوش هندسی بوده‌اند و سر و ته شکل‌های طبیعی را شکسته و آنها را به هزار و یک شکل و بر روی مصالح مختلف از کاسه و کوزه گرفته تا فرش و کاشی و ظروف فلزی، به کار گرفته‌اند و تا درون زندگی هر فرد ایرانی هم رخنه داده‌اند.

چگونه اینک سنگ تکفیر به سوی کسانی پرتاپ می‌کنند که می‌خواهند دنباله‌گیری به حق میراث خودشان را به صورتی تازه ارشاد کنند؟ این از بی‌خبری است.

آنان که اینک شیوه‌های گذشته را تقلید می‌کنند و دنبال تازگی کار نیستند قطعاً تلاش بیهوده می‌کنند و هنرها و زندگی‌های دوران گذشته‌ی خود را نشخوار می‌کنند و فرزند زمانه‌ی خود نیستند.

در سالن «آپادانا» در میان انبوه جمعیت، آقایی دست به کمر و دستی به پشت، تابلوهای مرا نگاه می‌کرد و گوشه‌های لبش را از حرص می‌جوید و کسی را می‌جست که دق دلش را سر او خالی کند. ما را به همدیگر معرفی کردند: «ایشان دکتر … استاد دانشگاه در دانشکده‌ی فنی (رشته‌ی رنگرزی). خوشوقتم.

آقا! اینها چیه؟ این کمپوزیسیون طناب یعنی چه؟ این خطهای نامفهوم چه معنی دارد؟ اینها که قابل فهم مردم نیست؟ من نمی‌گویم مردم، اقلاً ما که به اصطلاح از طبقه‌ی تحصیل کرده‌ی این مملکت هستیم نباید چیزی از این لاطائلات بفهمیم؟ خوب، من از رنگ‌ها سر رشته دارم. اگر یک اصل نقاشی این باشد که رنگین باشد، پس چرا من که رنگرز هستم چیزی نمی‌فهمم؟!».

برای من بی‌مایه‌تر از این حرف‌ها چیزی نبود که مرا از کوره به در کند. سخنش را بریدم و چندین پرسش از وی کردم. طفره رفت. گویی اصلاً استاد رنگرز ما حاضر نیست کسی او را مورد سؤال قرار دهد. از اینرو فرصت حرف زدن به کسی نمی‌داد.

به فکر فرو رفتم. این ملت کهنسال که حداقل بیش از نصف این قدمت خود را مدام با طرح نقوش هندسی سر و کار داشته است و این استاد ما که به قول خود چون رنگرز است باید آگاه‌تر باشد (که نیست) در این باره چه کسانی در بی‌خبری اینان مقصرند؟ هنرمندان؟ صاحب ذوقان؟ مسئولان فرهنگ و هنر هر زمان؟ رسانه‌ها؟ قطعاً همگی با هم.

یکى دیگر از اتفاقات جالب دوران مبارزات هنرى، تکان خوردن روزنامه‌ی اطلاعات بود! این روزنامه که گویى گوشش به هیاهوى فضاى هنرى نبود، با همه‌ی بى‏توجهى، ناگهان در اطلاعات ماهانه‌ی خود (شماره نهم، سال سوم، آذرماه ۱۳۲۹) درباره‌ی نقاشى جدید شرح مبسوطى در پنج صفحه با عکس و تفصیلات اختصاص داد و نوشت: «براى فهم نقاشى جدید و مکتب پیکاسو (!) مثال زنده‏اى مى‏آوریم. گیل ویلسون (نقاش شهیر آمریکایى) با شش تصویر نشان مى‏دهد که چگونه یک مرد سالم، اندک‏اندک دیوانه مى‏شود و خود را نابود مى‏سازد.

نقاشى جدید، برخلاف نقاشى کلاسیک، بیشتر به حالت مى‏پردازد تا به شکل و جسم و این حالت، بیشتر عکس‏العمل خود نقاش است تا موضوع نقاشى، یعنى نقاش آنچه را که خود مى‏بیند و حس مى‏کند بر پرده مى‏آورد. به این علت است که نقاشى جدید را نمى‏توان درست فهمید. زیرا عکس‏العمل هیچ دو نفرى درمورد یک واقعه یکسان نیست و در حقیقت، مانند داستان هفت کورى است که هر کدام شکل فیل را به نحوى ادراک و تشریح کردند. همچنین هدف نقاشى جدید آفرینش زیبایى به مفهوم کلاسیک نیست. هدفش تشریح وضع روحى و عکس‏العمل خود نقاش است. مى‏توان گفت که هنر در مکتب جدید، تغییر ذوق و مسیر داده و کارى به زشتى و زیبایى ندارد. آنچه نقاش مى‏کشد و مى‏خواهد، تجسم حالت است نه شکل».

البته مقاله‌ی مندرج در اطلاعات ماهانه، فاقد از بعضى توضیحات لازم بود، اما به هر حال (چشم بد دور!) این وسیله‌ی ارتباط جمعى هم در راه روشنگرى اذهان عمومى (هر چند به طعنه) قدمى برداشته بود!

همین پیش آمد، مرا واداشت که بى‏تأخیر درباره‌ی یک مشکل دیگر دید هنرى که براى مردم ما گنگ بود، توضیحاتى لازم را پیش بکشم و آن، جا به جایى اعضا و جوارح مانند چشم در پیشانى، بینى بر گونه، چانه بر روى لپ و لب بر بالاى سر (فى‏المثل) بود.

پس در تاریخ آذرماه ۱۳۲۹ در کاخ هنر (انجمن هنرى گیتى) سخنى تحت عنوان «چگونگى نفوذ بعد چهارم در نقاشى» ایراد کردم.

در سال ۱۳۳۰ ورود «هوشنگ ایرانى» از اروپا و راهیابى به انجمن و تندروی‌هاى موهن او باعث شد که خود را از جمع دوستان کنار بکشم. پس، نشریه‌ی دوره‌ی دوم خروس جنگى در ۱۵ اردیبهشت همان سال، در قطع خشتى با مطالب تبلیغاتى زننده (بدون دخالت من) منتشر شد. به عقیده‌ی من: «سخن هر چند مستدل و شنیدنى باشد، تلخ‌مایگى در آن دلپذیر نخواهد بود».

«ایرانى» پس از چند سخنرانى در زمینه‌ی فرمالیسم و شناخت نوى آن و درون‌گرایى و نحوه‌ی رویدادهاى هنرى، چون محیط انجمن را که به هتاکى روى خوش نشان نمى‏داد (یا آن چنان هتاک نبود که وى مى‏خواست) نپسندید، ایران را ترک گفت!

س- درک شما از کوبیسم چیست؟

ج- کوبیسم، قالبى بود که شکل زندگى ماشینى با حضورش بهتر تصویر شد. شکل‌هاى هندسى، از میان شکل‌هاى گوناگون، تنها شکل مناسبى بود که با ماشین و عوارض آن، مشابهت عینى تنگاتنگ داشت.

س- جامعه‌ی هنرى ایران، داراى دست‌مایه‏هاى غنى در هنرهاى سنتى از قبیل کاشى‌کارى، فرش و … است. چگونه با چنین سوابقى مى‏بایست به باور سبک‌هاى هنرى بیگانه بنشینیم؟

ج- در باور سبک‌هاى هنرى بیگانه نشستن مسئله‏اى نیست، زیرا این کار براى آگاهى یافتن است. ولى پذیرفتن آنها براى ما اشکال دارد این که بخواهیم به آن عمل کنیم و حق با شماست. من چنین نخواسته‏ام. آگاهى یافتن از چگونگى وضع قالب‌هاى هنرى دیگران، وراى استفاده و تقلید از آنهاست. معنى این گفته آن است که قالب‌هاى هنرى آنان را تقلید نکنیم (همان طور که آنان در پى قالب‏هاى مناسب کار هر زمان خود بوده‏اند، ما هم بکوشیم تا قالب‌هاى مناسب زمانه‌ی خود را دریابیم).

اگر به سخنان چاپ شده‏ام در رسانه‏هاى عمومى مراجعه کنید، در خواهید یافت که در هر جاى لازم، تأکید کرده‏ام که: «هنرمندان کشور ما طى قرن‌ها، خود به وجود آورنده‌ی نقوش هندسى بوده‏اند و همیشه سر و ته شکل‌هاى طبیعى را زده‏اند و آنها را به شکل دلخواه و لازم، بر روى مصالح مختلف (از کاسه و کوزه گرفته تا فرش و کاشى و ظروف فلزى) به کار گرفته‏اند و آنها را تا به درون زندگانى یک‌یک ایرانى‏ها نیز رخنه داده‏اند».

س- شما در معرفى ارزش‌هاى هنر غربى در ایران گام‌هاى مؤثرى برداشته‏اید. آیا در مقابل، به معرفى هنر ایران به غرب همت گماشته‏اید و آیا هنرمندان فرنگ توجه به هنر ایران داشته‏اند؟

ج- معرفى هنر غرب و مکاتب مختلف آنان در حد نیاز، بله. اما چنان که بارها متذکر شده‏ام، این کار فقط به منظور آگاهى دادن از کوشایى بیگانگان در پی‌گیرى قالب مناسب کارشان بوده (که انجام گرفت) و هدف من هم تبلیغ هنر آنان نبود که در ایران اشاعه شود. ولى مانند هر آدم چشم و گوش بازى (خیلى هم باز) شیفته‌ی فعالیت آنان بودم و مى‏خواستم در مقابل هنرمندان مقلد که تکرارکنندگان سنت‏ها بودند و اسباب انحطاط هنرى شده بودند، (به منظور بیدارى) به آگاهی‌هایى دست ببریم و نمونه‏هایى در این رابطه بیاوریم.

اما در مورد معرفى هنر ایرانى (البته هنرهاى گذشته‌ی ما) خود غربیان روى کنجکاوى فطرى به اندازه‌ی کافى تحقیق کرده‏اند، کتاب‌ها نوشته‏اند و ترجمه‏هاى ناچیزى از آنها در دسترس است. (بماند این که داوری و دید آنان روی هنر ما همیشه درست نبوده، جای گفتگو فراوان دارد).

در این مورد نیز که آیا هنرمندان فرنگ توجهی به هنر ایرانیان نشان داده‌اند، باید بگویم بله، توجه داشته‌اند، چنان که «ریچارد.ن.فرای» نقل کرده: «صاحب ذوقان غربی به ویژه بعضی از روشنفکرترین آنان، به نوع داوری‌شان روی نقاشی‌های ما، به خود اعتراض دارند و گفته‌اند: راه بررسی ما روی هنر ایرانیان نادرست است. زیرا ایرانیان هنر را با پیشه توأماً در خدمت زندگانی و به صورت امری واجب می‌گیرند، نه به صورت یک کار ذوقی برکنار از امور زندگانی». (ن.فرای، ۱۳۶۳، ص ۱۹۲)

«ژان بوهو»ی فرانسوی، نوشته است: «هنر نقاشی ایرانی دوره‌ی اسلامی، در کانون خود محدود نمانده بلکه به اطراف نفوذ یافته است. اما ما مغرب زمینی‌ها هرگز چنان که باید و شاید نمی‌توانیم به ارزش واقعی نقاشی ایرانی پی ببریم. زیرا ما همه چیز را فدای سایه روشن و شکل موضوعات خود می‌کنیم.

امپرسیونیست‌ها، از محیط درخشان و یک دست نقاشی ایرانی به دورند. نقاشی ایرانی شبیه یک قطعه‌ی درشت و زیبای الماس فروزان است.

اخیراً حدود سی چهل سالی است که نقاشان فرانسوی، راه پی بردن به ارزش واقعی نقاشی ایرانی را دریافته‌اند. از جمله «ماتیس»، «بونار»، و نقاشانی دیگر، جنبه‌ی شادی‌بخش رنگ‌های ایرانی را گرفته‌اند و به تجرید آنان از شیئی خارجی می‌کوشند.

«براک» نیز لطف و زیبایی خاص سطوح گسترده در نقاشی ایرانی را متوجه شده، الهام‌گیری کرده است». (هانری ماسه، ۱۳۳۶، ص ۳۳۱ تا ۳۳۸)

«هربرت رید» در کتاب خود (هنر امروز) نوشته است: «شک نیست که ماتیس با منابع دور دستی چون نقاشی‌های ایرانی و چینی سر و کار داشته و به جستجوی کیفیات هماهنگی رنگ‌ها رفته و آنها را در هنر خود وارد کرده است».

(هانری ماتیس، یکی از طرفداران فنون ایرانی بوده و مجموعه‌ی بسیار نفیسی از آثار گرانبهای ایرانی را در تصرف داشته و اعتراف می‌کند که روش‌های ایرانی در کارهای او تأثیر گذاشته است).

نقاش و باستان‌شناس معاصر انگلیسی «فرانک براون گوتن» می‌گوید: «نمونه‌های بسیار عالی فنون ایرانی، در سبک‌های عمومی فنون عالم تأثیر داشته و از این حیث، جهان، مرهون خدمات هنری ایرانیان می‌باشد. همچنین است نظر «ویلیام روتن اشتاین – انگلیسی» که در آثار خود اقتباس‌هایی از هنر ایرانی کرده است». (زکی، ۱۳۲۰، ص ۳۰)

به علاوه‌ی این آگاهی‌ها باید بدانیم که تقلید هنر ایرانی از قرن ۱۷ میلادی به بعد (دوره‌ی صفویه) میان هنرمندان اروپایی معمول شد چنان که «رامبراند» نقاش مشهور هلندی، از استاد رضای عباسی تقلید چشمگیر عین به عین کرد و اینجانب در سمینار بررسی تاریخ (که در مجتمع دانشگاهی هنر در روزهای ۸ و ۹ اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۶ برگزار شد) ضمن سخنرانی خود این طرح‌ها‌ی رامبراند را عرضه کردم.

ضمناً در منزل استادم «نیکلوس – مجسمه‌ساز» به مقدار زیادی از نقاشی‌های کتابی خودمان (مینیاتورهای چاپی) برخوردم که استاد متوجه شدند و با روی خوش و خنده گفتند: «آشنا شدی؟ اینها بسیار برایم مفیدند و از آنها الهام می‌گیرم».

س- «آندره لوت» (استاد شما) چه نقطه نظرهایى در زمینه‌ی هنر ایران داشت و چه پیشنهاداتى در زمینه‌ی متحول کردن هنر ایران ابراز داشت؟

ج- نقطه‌ نظرهاى اروپاییان به طور کلى (به خصوص فرانسویان) نسبت به هنرهاى گذشته‌ی ما، در سطح بالاست. درباره‌ی هنرهاى نقاشى شتر گاو پلنگ کنونى هم غافل از بیراه بودن آن نیستند. این را هم بدانیم که میرزابنویسان جوان اروپایى که به نام منتقدان بین‏المللى به ایران راه داشته‏اند. همگى روى عواطف شخصى و نیز سیاست مردمدارى، فعالیت‏هاى تقلیدى نسل جوان ما را کوشایى در نزدیکى به راه ارتباط جمعى جهانى (انترناسیونالیسم) توصیف مى‏کنند.

در مورد «آندره لوت» هم از ایشان پیشنهادى یا نقطه ‏نظرى در زمینه‌ی متحول کردن هنر ایران نشنیده‏ام و در دست و بال ایشان هم به آثار ایرانى بر نخوردم.

س- شما همیشه سخن از تلفیق نقش‌هاى هندسى (کوبیسم) و ارتباط آن با نقوش هنر سنتى ایران مى‏راندید. این تلفیق تازه چه نام دارد؟

ج- به یاد ندارم که در زمینه‌ی تلفیق نقاشى کوبیسم سخنى (آن هم چنین قاطع) گفته باشم. چون مى‏دانم که کوبیسم ایرانى و کوبیسم اروپایى از هم فاصله‌ی «بینشى» و «برداشتى» دارند. اما در این که این دو، در یک قالب کلى شکلى (منتها در دو راه مختلف) با هم سنخیت پیدا مى‏کنند، موضوعى است که باید از نظر بینشى، فنى و برداشتى به آنها نظر داشت و هویت آنها را از هم باز شناخت.

وانگهى، حالا (به فرض محال) به کوبیسم تلفیقى هم نمى‏توان پرداخت. چون دیرى است که این قالب حرف خود را در اروپا زده و پشت سر نهاده شده است و امروز هم در غرب، عصر فضاست و زمان به سرعت مى‏گذرد ولى ما، هنوز اندر خم یک کوچه‏ایم.

س- پیروان مکتب کمال‏الملک چه کسانى بودند؟ به چه مى‏اندیشیدند، چه منطقى داشتند، چه عوالمى را سیر مى‏کردند و آیا در مقابل شما ایستاده بودند یا در کنار شما؟ یا بى‏تفاوت به نهضت شما؟

ج- باید گفت بیشترین مردم ما، از پیروان مکتب استاد کمال‏الملک بودند. چون کارشان در مکتب کلاسیک (طبیعت‌سازى) بود.

۱- نظر پیروان بر این بنیان بود که نقاشى را هر چه نزدیک‌تر به طبیعت باید ساخت.

۲- هنرمند کسى است که این هدف را رعایت و دنبال کند.

۳- منطق پیروان این بود که طبیعت همیشه زیباست و بهترین سرمشق هنرمند است.

عوالم آنان سیر در شیفتگى به طبیعت بود و آن را با دید عرفانى مى‏نگریستند و هزاران راز و رمز در آن مى‏دیدند.

خود استاد، با این که حدود سه سال در موزه‌ی لوور و ورساى، روى آثار نقاشان اروپایى به مطالعه پرداختند، فقط به آثار آکادمیک و کلاسیک دلبسته شدند و هرگز به سوى آثار امپرسیونیسم که در آن زمان رواج داشت جلب نشدند.

در یک نگاه به کتاب «نگارگرى» ایران در سده‏هاى ۱۲ – ۱۳ (مجلد اول، ص ۱۱۳)، مى‏خوانیم: «کمال‏الملک نخستین استاد شیوه‌ی نقاشى آکادمیک اروپایى است …، استاد در پرداختن به جزییاتى که تک‏تک، به دقت مشاهده و ضبط مى‏شوند و با چشمان تیزبین که از کوچک‌ترین و ظریف‌ترین بازى رنگ‌ها نیز غافل نمى‏ماند، تابلوهایى را عرضه کرده که مى‏توان به آسانى آنها را به جاى عکس یا اسلاید رنگى قبول کرد».

ایشان اغلب به شاگرد با وفایش «آشتیانى» مى‏گفتند که: «مى‏توانم به قدرى تابلو را صحیح بسازم که اگر از روى طبیعت عکسى بردارند به هیچ وجه فرقى نداشته باشد».

بر حسب گزارش‌ها، استاد پس از مراجعت از سفر اروپا در سال ۱۲۸۸ شمسى (مطابق با ۱۳۲۹ ه ق) اولین مدرسه‌ی تعلیم نقاشى آکادمیک اروپا را به نام «صنایع مستظرفه» افتتاح کردند و به این طریق شیوه‌ی معمول و مخلوط دوره‌ی قاجار، راهى قهوخانه شد و نقاشى اروپایى جایگزین آن گردید.

استاد، طبیعت را سرمشق قرار دادند و به آموزش شاگردانى پرداختند که بعدها هر یک در این زمینه استادى شدند و شاگردان بعدى به تدریج رسیدند. ولى ناموران آنان عبارت بودند از استادان: آشتیانى، علی محمد حیدریان، حسنعلى وزیرى، حسین احیاء (= شیخ)، اولیایى، محسن مقدم و استادانى دیگر که براى آشنایى با آنان باید به گزارش‌هاى هنرى این دوره مراجعه کرد.

از میان این استادان، بعدها «حسین شیخ» بود که تصدى مدرسه‌ی کمال‏الملک را به دست وى دادند و شاگردانى زیر نظر ایشان پرورش یافتند که تا مدتى (و هم اکنون نیز) آموخته‏هاى استاد شیخ را دنبال کردند و همگى داراى استعداد بودند (متأسفانه منهاى روشن‏نگرى در این فن – روشى که از زمان استاد کمال‏الملک سیر مى‏کرد).

استاد «محسن مقدم» با حفظ شیوه‌ی آکادمیک پیشرفته‏تر، به امپرسیونیسم روى آوردند و استاد «آشتیانى» در این اواخر قلم‌هایى با جرأت در زمینه‌ی امپرسیونیسم زدند که به قول پیروان، «قلم آزاد» مى‏گفتند. بقیه مو به مو به ریزه‏کارى پرداختند و فرزندان خلف مکتب خود شدند.

همگى این استادان و شاگردان و شاگردان شاگردان (جز سردمداران والاى بى‏اعتنا) بقیه در مقابل من بودند و از اندوخته و یافته‏هاى خود دفاع مى‏کردند و دفاع آنان عبارت بود از پاپوش‌سازى، هتاکى در بعضى مجله‏هاى دلخور، مسخر‏گی‌هاى تلفنى و تهمت توده‏اى زدن و رکن ۲ را به سر وقت ما فرستادن و نشریه‌ی خروس جنگى را در گرو توقیف نهادن.

از طرفى، تیمساران دوستدار و طرفدار هنر نو و مشتاق فضاى آزاد، جانبدارى مى‏کردند و عملیات مخالفان را خنثى مى‏نمودند.

بعداً که چاره‏اى ندیدند، راه منفى مبارزه را پیش گرفتند، به این طریق که نوشته‏هاى ما را نمى‏خواندند و به نمایشگاه‌هاى ما نمى‏آمدند.

یک روز یکى از آنان علناً به من گفت: «بهترین راه مخالفت با شما، بى‏اعتنایى به اعمال شما و منفى برخورد کردن است».

س- با استادان نام‌آور و صاحب ذوق سنتى (مثل بهزاد) چگونه روبرو شدید؟ آیا آنان نیز ضرورت این تحول را پذیرفتند؟

ج- در میان این استادان، فقط استاد «على مطیع» و استاد «على کریمى» از روشن‏ترین آنان بودند که به ضرورت تحول هنرى در نقاشى‏هاى سنتى عقیده داشتند و در مباحثات خود منطقى بودند و روى خوش داشتند. اما خود استاد بهزاد، چون از افشاگری‌هاى من در زمینه‌ی ساخته‏هاى تجارتى ایشان و پیروان این شیوه آگاه بودند، همیشه با قیافه‌ی حق به جانب به اظهار ادب متقابل و سلامى با احترام‏ کفایت مى‏کردند.

س- تابلوى کاوه‌ی آهنگر شما چه تأثیرى بر جامعه‌ی ایرانى گذاشت؟

ج- در آن زمان که تابلوى کاوه را مى‏ساختم، گفتم که در واقع به طور نمادى هدفم را مى‏ساختم. این تابلو در خانه‌ی «وکس» (انجمن فرهنگى شوروى) در جمع آثار همه‌ی هنرمندان تهران، از کلاسیک تا دانشکده‏اى به نمایش گذاشته شد و مورد توجه گروه خلق به هم فشرده قرار گرفت و خواستند خریدارى کنند. رضایت ندادم، سپس آقاى فاتح (رئیس وقت شرکت نفت) خواستند آن را خریدارى کنند. به من خبر دادند که وى آن را براى خلق به هم فشرده‌ی انگلیسى خود مى‏خواهند به هر جهت رضایت ندادم. تا این که آقاى مهندس مشیرى (مجموعه‏دار) آن را از من خریدند و کار به تأثیرگذارى کاوه بر جامعه‌ی ایران نکشید.

س- بعد از تحول و نهضت خروس جنگى، هنر نقاشى مدرن در ایران چه سرنوشتى یافت؟

ج- با مراجعه‌ی دانشجویان هنرى از کشورهاى بیگانه (بعد از آن که قیام هنرى – به کمک رسانه‏ها – راه را براى فعالیت هنر نو همواره کرده بود و گالرى‌دارها آثار را به نمایش مى‏گذاشتند)، وزارت فرهنگ و هنر وقت هم هنرمندان را زیر حمایت گرفت و از کمک‌هاى مالى نیز دریغ نکرد. میدان براى کار در زمینه‌ی هنر نو گسترده‏تر شد.

اما دانشجویان بازگشته از هر کشور آثارى عرضه کردند که بدون استثناء فاقد هویت ملى بودند. اگر این کار براى نمایش تکمیلى بیدار باش ما و در همین حد بود، کمک بیشترى بود. ولى متأسفانه در ادامه‌ی عرضه‌ی آثار آنان، دو اصل تقلید محض هنر غربى و ناآگاهى آنان از درون مایه‌ی محیطى برملا گردید!

آیا اینان براى فراگیرى هنر بیگانگان و اشاعه‌ی آنها در میان مردم، به خارج رفته بودند؟ (پرسشى که از خود من نیز شده بود). یا به منظور مطالعه (فقط مطالعه) روى چگونگى کار و قالب‌هاى هنرى آنان سرى به آن سامان زده بودند؟ اگر به منظور دوم بوده، پس کو آن عناصر درون مایه‏اى از هنر خودى؟!

پس، وضع روی هم رفته مناسب نبود. ما با آن همه مشکلات و محرومیت و گفتگوهاى مخالف‌تراش، زمینه را براى این هموار نکرده بودیم که هنر غربى در این هموارى جا خوش کند، بلکه مى‏خواستیم در این هموارى، فرصتى براى ایجاد آثارى با هویت پیدا کنیم، نه آشفته بازارى مجدد. پس هیاهوى دوباره‌ی من نسبت به برداشت‌هاى نادرست هنرمندان بازگشته از سفر، آغاز شد و رسانه‏ها را نیز به کمک‌رسانى وا داشت تا مصاحبه‏هاى مفصل را پیش بکشند و گفته‏هاى مرا به فراوانى منعکس سازند.

مجله‌ی سپید و سیاه در شماره‌ی مخصوص خود (سال ۱۳۴۶) نوشت: «ضیاءپور، که اکنون چند تابلو از او در این نمایشگاه و درست بغل دست آثار چند تن از نقاشان کلاسیک به نمایش گذاشته شده است، از همان اوان نبرد هدف را بر این قرار داده بود که ضرورت نیازمندی‌هاى یک جامعه‌ی در حال تحول را در زمینه‏هاى هنرى، مورد توجه و دقت قرار بدهد. جالب این است که هیچگاه در آثارش، قدم از فضا و تم و محیط و نمودها و پدیده‏هاى جامعه‌ی خویش بیرون نگذاشت. اما بعد از او، کار نابسامانی‌ها چنان بالا گرفت که حتى نمونه‏هاى مطرود از جوامع دیگر را تقلید مى‏کنند و در جامعه‌ی ما به منظر مى‏نشانند که خلق‏الله به نظاره‏اش بنشینند! من مدتى است که ضیاءپور را ندیده‏ام. اما خیلى دلم مى‏خواست بدانم که حالا نظر او در مورد این آشفتگى‏ها چیست»؟!

س- عکس‌العمل جامعه‌ی سیاسى – دولت و اپوزیسیون سیاسى در قبال نوآوری‌هاى شما چگونه بود؟

ج- بله، اتفاقات جالبى پیش آمد. در آغاز، دولت دخالتى در کار ما نداشت. سیاستمداران و دوایر دولتى نظاره‏گر اوضاع بودند و گاه از راه توصیه، چوب لاى چرخ کار ما مى‏نهادند. به طورى که آن اتفاق جالب پیش آمد و مجله‌ی خروس جنگى توقیف شد.

به نظرم که اوضاع سیاسى در سال‌هاى ۲۹ – ۱۳۲۸ مناسب حال دولت نبود. من چون اهل سیاست و احزاب نبودم، دقیقاً نمى‏دانم چه شد که خبردار شدیم در مجلس شوراى ملى بر سر مجله‌ی خروس جنگى سخن به درازا و به کار استیضاح کشیده، کى از کى استیضاح کرده بود، نمى‏دانم. روزنامه‌ی اطلاعات در شماره‌ی ۹۶۱۵ اردیبهشت ۱۳۲۸ نوشته بود: «متن استیضاح آقاى دکتر اقبال … در مجلس».

در آن هنگام چون من در اختیار وزارت فرهنگ بودم، نامه‏اى دریافت کردم که در آن مرا به جلسه‌ی ‏محاکمه‌ی ادارى خواسته بودند.

پیش از روز محاکمه، یک نسخه از مجله‌ی خروس جنگى را برداشتم و به اتفاق «غلامحسین غریب» به وزارتخانه رفتم. از وزیر (دکتر اقبال) وقت گرفتم. اجابت کردند و قصدم را پرسیدند. گفتم که: «در مجلس از مجله‌ی خروس جنگى به عنوان انتشارات توده‏ای‌ها یاد کرده‏اند که در دبستان‌ها پخش مى‏کنند».

نگاهى به من کرد گفت: «بله، من این مجله را ندیده‏ام». نسخه‌ی خروس جنگى را باز کردم و برابرش نهادم. مقاله‌ی سنگین سوررآلیسم را در پیش رویش نهاده بودم. نگاهى به سطور اولیه انداختند و گفتند: «چه مى‏خواهد بگوید؟» اجازه گرفتم که خودم بخوانم: «ریشه‌ی همه گونه اندیشه‏ها و ایده‏ها به طور کمون وضعیت در بطون زندگى بشرى وجود دارد. با وصف پیچیدگى ساختمان مغزى هر یک از این ایده‏ها …».

کنجکاو شده بودند و گفتند: «این به درد دبستان نمى‏خورد. به درد دبیرستان و دانشگاه هم …» گفتم: «این مجله مطالبش مخالف نظریات توده‏ای‌هاست». گفتند: «من دستور داده‏ام که منتشر نشود. حالا چى؟ خندیدند و اشاره به چای کردند. یکى دیگر منتشر کنید».

جالب‌تر، محاکمه‌ی ادارى من بود که به ریاست «دکتر شریف رازى» انجام گرفت. در طبقه‌ی بالاى ساختمان جنوبى وزارتخانه چند نفر مرا به نوبت، سؤال‌ پیچ ‏کردند: «آیا کسى شما را مأمور اشاعه‌ی نقاشى کوبیسم کرده است؟ براى چه این رشته را انتخاب کرده‏اید؟ نقاشى کوبیسم در اصل چه معنى دارد؟»

گفتم: «نقاشى کوبیسم، یعنى نقاشى هندسى مثل نقش فرش‌ها و کاشی‌ها و کسى هم مرا مأمور اشاعه‌ی این نقاشى نکرده است …».

ناگهان سکوت کردند و به هم نگاه کردند و پس از لحظاتى با لبخند گفتند: «معذرت مى‏خواهیم. ما فکر مى‏کردیم که کوبیسم یعنى کمونیسم!».

از اینها که بگذریم، بالاخره در سال ۱۳۵۵ مرجع رسمى و دولتى در نشریه‌ی انگلیسى خود تحت عنوان شوراى عالى فرهنگ و هنر (مرکز تحقیقات و هماهنگى فرهنگى) نوشتند: «نقاشى معاصر ایران از سال ۲۹ – ۱۳۲۸ در عرصه‌ی مجادله‌ی کهنه و نو، ازطریق نقاشى‏ها و نوشته‏هاى جلیل ضیاءپور وارد مرحله‌ی تازه‏اى شد».

س- فعالیت‌هاى شما در چه زمینه‏هایى تبلور یافت و چه خدماتى طى این سالیان دراز براى کمک به فرهنگ و هنر مملکت خود انجام داده‏اید؟

ج- اجازه دهید فعالیت‏هایم را فقط جمع‏بندى کنم ‏و به یکایک آنها به تفصیل نپردازم.

۱- طى این سالیان، هفتاد و سه سخنرانى هنرى در مجامع فرهنگى – هنرى و در رادیو تهران و رادیو ژاندارمرى (و نیز مصاحبه در رسانه‏ها) داشته‏ام که همه‌ی آنها در رسانه‏هاى عمومى درج شده است.

۲- بیست و یک سخنرانى تحقیقى – تاریخى در کنگره‏هاى داخل کشور داشته‏ام.

۳- بیست و هشت جلد کتاب تحقیقى – هنرى نوشته‏ام. یازده جلد آن که چاپ شده، در زمینه‌ی پوشاک ‏ایرانیان و چند جلدى در زمینه‌ی هنر و تاریخ است و اینک نایاب یا کمیابند. (بقیه‌ی مطالب تحقیقى – تاریخى من است که با بازنگرى مجدد آماده‌ی چاپ خواهند بود).

۴- در ضمن کتابى در حدود دو هزار و اندى صفحه‌ی دست‌نویسى، مربوط به پنجاه سال هنر تجسمى (با مدارک، از زمان کمال‏الملک تاکنون نوشتم که اینک در اختیار اداره‌ی هنرهاى سنتى خاک مى‏خورد. این کتاب شامل وضعیت کارى هنرمندان معاصر و نظر رسانه‏ها نسبت به آنان است).

۵- یک واژه‏نامه‌ی زبان گیلکى به صورت تطبیقى در دست دارم که سالیانى است که به کار آنم و داراى حدود پنجاه‏ هزار واژه مى‏باشد.

۶- دو سمینار در مجتمع دانشگاهى هنر اسلامى در سال ۱۳۶۶ شمسى برگزار کردم که در آنها بنا به درخواست دانشگاه درباره‌ی مطالب ذیل سخنرانى کردم: «بازنگرى به تاریخ و نقش اساسى ایرانیان در فرهنگ و تمدن، جنب‌ه مردمى بودن هنر دوره‌ی اسلامى ایران».

۷- سى و یک پرده نقاشى و طراحى و مجسمه که شامل یازده پرده‌ی دو مترى و سه طرح پشت جلد و یک طرح کوبیسم از چهره‌ی خودم، و تعدادى نقاشی‌هاى در اندازه‌ی متوسط. یک تابلوى کلاسیک و سه مجسمه‌ی گچى و فلزى.

۸- یک نقشه‌ی قالى به اندازه‌ی (۲*۳) متر در زمینه‌ی مشکى (با نقش گیلانى) که یک جفت از آن بافتند.

س- هنر نقاشى بعد از انقلاب را چگونه ارزیابى مى‏کنید؟

ج- نقاشى در دوره‌ی انقلاب، در دو وجهه کاربرد یافت: تصویرسازى و خط – نقاشى.

تصویرسازى با قدرت یافتن فن عکاسى، سریعاً رو به ضعف نهاد و اینک هم پشتوانه ندارد. آنان که واقفند مى‏دانند که خود تصویرسازى منحصر به یک چهره‏سازى (که شبیه‏سازى فردى باشد) نیست. بلکه تیپ‌سازى به صورت جمعى داراى اهمیت اجتماعى است که باید به آن از روى آگاهى و اصول فنى پرداخت و در این امر هیچ یک از دست‏اندرکاران، رعایت کافى (در اصول کارى که چگونه باید باشند) نشان نداده‏اند، جز چند نفر از پیش از انقلاب که در دوره‌ی انقلاب از وجودشان استفاده نشد.

اینک نیز نمى‏بینم کسانى را که در تیپ‏سازى اجتماعى، قدرتى فنى نشان داده باشند (جز این که براى الزام تبلیغ انقلابى، بارى به هر جهت‏ آثارى به وجود آوردند که حرفى و ابلاغى به انجام رسیده باشد).

از نظر من، تصویرسازى در پیش از انقلاب، زمینه‌ی محکم به معنى وسیع کلمه نداشت. و بعد از انقلاب هم پشتوانه‌ی این کار را براى عرض‌ه مناسب نداشته است.

پس، تصویرسازى عصر انقلاب، یک قلم بسیار ضعیف است و براى رسیدن به هدف این فن اجتماعى (که مورد استفاده قرار بگیرد) کوشایى و یادگیرى بسیار لازم است.

اما دست‌آورد هنر انقلابى را تحرک هنر خط – نقاشى باید دانست. که هم کاملاً ایرانى است و هم استفاده از روش سنت تزیینى در عصر انقلاب به نحو پیش رونده است (که باید سعى داشت به بن‏بست نرسد).

س- چه پیشنهاداتى براى تحول اساسى جنبه‏هاى مختلف هنر ایرانى دارید؟

ج- براى برداشت‌هاى بنیادى در راه حرکتى نو، به نظر من، درست این باشد که در تدریس هنرستانى تا دانشکده‌ی هنرى، تحولى به این صورت که عرض مى‏کنم به وجود آید:

۱- از هنر تزیینى ما (دو فن نقشه‌ی فرش و تذهیب) استفاده به عمل آید. (نقش فرش، مادر نقوش وابسته به هنرهاى پیشه‏اى ماست – و تذهیب، درون مایه‌ی زینت‌گرى دارد). این دو فن، لازم است که عملاً تدریس شوند و براى این کار باید از استادان بسیار مجرب که شم خلاقیت را بتوانند در هنرمندان آینده بپرورانند، استفاده شود. در امتحانات پایانى نیز باید قطعاً از هر یک از این دو فن، یک اثر در اندازه‌ی به کفایت چشمگیر که خلاقیت و تازگى در آنها به اجرا در آمده باشد به داورى گذارده شود (به این طریق، دانشجوى هنر وادار به آفرینش یا خلاقیت خواهد شد).

۲- در حین نقاشى پایه‏اى (مبانى) از طبیعت، باید براى انتقال کیفیت‏هاى هنر کتابى (مینیاتور) به تحلیل نظرى پرداخت تا چگونگى وضعیت آثار هنرمندان گذشته‌ی ما (که چه ‏کرده‏اند و چه خصوصیاتى از طبیعت را برداشته و چه چیزها را نهاده و ندیده گرفته‏اند و چرا؟) روشن گردد. ضمناً تدریس تاریخ هنر تحلیلى در این راستا مى‏تواند مددکار فوق‏الذکر در راه اندیشیدن هنرى باشد.

۳- براى رفع اصولى و طبیعى کنجکاوى هنرهاى جهانى و مکتب‏ها در دانشجویان این فن، و به منظور (فقط) آشنایى و آگاهى به چگونگى کار شیوه‏ها و دریافت اتکاء به نفس در توانایى‏هاى فنى یک دوره عمل به روش و مکاتب بین‏المللى نقاشى حتمى‏الاجرا است (تا دلواپسى ندانى و ناآگاهى از آنچه در جهان گذشته و مى‏گذرد، در میان نباشد).

دادن این درون مایه‏ها به دانشجویان هنر و تاکید درخلاقیت هنرى، دانشجویان را قاطعاً در راستاى راه مناسب سوق خواهد داد و در یک دوره‌ی جدى و پیگیرى به عمل و روال کارى مستمر و درست، نظر تأمین خواهد شد و به ثمر خواهد نشست. امید دارم.

منابع:

۱- فرای، ن. ریچارد، (۱۳۶۳)، عصر زرین فرهنگ ایران، ترجمه مسعود رجب‌نیا، انتشارات سروش، چاپ دوم، تهران.

۲- ماسه، هانری و رنه دگر (۱۳۳۶)، تاریخ تمدن ایران، به همکاری جمعی از دانشوران ایران‌شناس اروپا، ترجمه جواد محیی، انتشارات گوتمبرگ، تهران.

۳- محمد حسن، زکی (۱۳۲۰)، صنایع ایران بعد از اسلام، ترجمه محمد علی خلیلی، انتشارات اقبال، تهران.

مطالب پیشنهادی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *