غلامحسين غريب و روش نويسندگى در ايران

سخنرانى جلیل ضياءپور، با عنوان «غريب و روش نويسندگى در ايران»، انجمن هنری خروس جنگی، مندرج در روزنامه ايران، شماره‏هاى 8772، 8773 و 8774، مورخ 28، 29 و 30 فروردين 1328

روز جشن ساليانه‌ی انجمن هنرى خروس جنگى در سالن تئآتر فرهنگ در خيابان لاله‏زار.

روز پنجشنبه عصر در جشن ساليانه‌ی انجمن هنرى خروس جنگى، آقاى ضياءپور سخنرانى‏اى درباره‌ی غريب (يكى از مؤسسين انجمن هنرى خروس جنگى) و روش نويسندگى ايشان ايراد كردند كه ما اينك متن آن را چاپ مى‏كنيم. به عقيده‌ی ما سخنرانى آقاى ضياءپور، از اين جهت كه بحثى را شروع و سر صحبتى را باز مى‏كند و زمينه گفتگوهایى قرار مى‏گيرد و موافقين و مخالفين مى‏سازد، بسيار جالب است و ما در اين زمينه، اميدواريم بحث انتقادى فراوان دريافت داريم و خوانندگان عزيز را به قضاوت مى‏خواهيم. اين است متن سخنرانى:

غلامحسین غریب

غلامحسین غریب

غلامحسين غريب، كسى كه من امروز مختصرى از اهميت نثرنويسى ايشان را در ادبيات از این به بعد ايران، براى شما تشريح مى‏كنم، نويسنده‏اى است كه در مدت كوتاهى قدم مثبت و قابل ملاحظه‏اى در راه نويسندگى برداشته است.

در محيط ما بدون استثناء همگى خود را نويسنده مى‏دانند. البته هنر رمان‏نويسى امروزين دير زمانى نيست كه وارد ادبيات ما شده است و به همين جهت پايه و استخوان‏بندى محكم ندارد. تا كنون جز عده‌ی قليلى روى اين هنر كار نكرده‏اند، در حالى كه مستقيم يا غير مستقيم زير تأثير شديد نويسندگان خارجى هستند و از روش فكر و نويسندگى آنان حتى از عنوان‌هاى نوشته‏هايشان هم به عاريه گرفته‏اند. عده‌ی زيادى ديگر از مقلدينى هستند كه عدم مهارت در سراسر نوشته‏هايشان از هر نظر پيدا است. اين عدم توجه حتى در تقليد صحيح و در نظر نگرفتن موقعيت‏ها و روحيات محيطى، سبب عقب‌ افتادگى فاحشى در هدف اصلى نويسندگى هنرى شده است. در ايران، نويسندگى بيشتر جنبه تقليد و تبليغ ادبيات خارجى پيدا كرده است.

كتاب فتنه را اگر خوانده باشيد با اندك مقايسه مى‏بينيد كه تقليد غير ماهرانه‏اى از كتاب «اعترافات يك جوان» اثر آلفرد دوموسه مى‏باشد. در اين كتاب علاوه بر تقليد فكرى، گذشته از اينكه از نظر تحليل روانى شخصيت‏ها با واقعيت‏هاى روحى تطبيق نمى‏كنند، از نظر فن نويسندگى و تنظيم مطالب و جمله‏سازى به زبان فارسى هم خطاهاى غير قابل گذشتى دارد. اگر به نوشته‏هاى ديگر به نام زيبا و آیينه از همان قبيل نگاه كنيد كه نويسندگان آنها با همان طرز تفكر درويش مآبانه و ناله و زاري‌هاى ‏دوران رمانتيسم و ايده‌آليسم كه اندكى آنها را با رآليسم آميخته‏اند كوشيده‏اند تا تراوشاتى از روحيه‌ی ايرانى مآب باشد. از اين جهت «لامارتين» منشانه نويسندگى مى‏كنند و اينگونه نويسندگى را دلنشين و دل‏انگيز مى‏پندارند.

البته براى عده‏اى دلنشين و دل‏انگيز است (آن عده‏اي كه هنوز بار زندگانى را در سرزمين عصر ماشين وارد نكرده‏اند و با زندگانى‏ها و رمانس‏هاى دوران گذشته و كهنه سروكار دارند.)

شايد بگويید كه اظهار نظر ادبى كار شما نيست. اما زبان مادرى ما هم‌ فارسى است و كسى نمى‏تواند ما را از اظهار نظر درباره‌ی ادب زبان مادريمان منع كند. غافل نبايد بود، هنرمندى كه داراى يك فن تخصصى است اگر به هواى داشتن تخصص، از دنياى هنر اطراف خود بى‏خبر باشد، هنرمند وارد و واجد شرايطى نيست و مطمئناً در جريان تكامل هنرى قرار نگرفته است. نقاش، نويسنده، موسيقى‏دان و تئآترنويس ارتباط بسيار نزديك و جدا نشدنى «از حيث طرز تفكر هنرى» با هم دارند. نقاش به طور كلى بايد بداند كه نويسنده در چه جريانى افتاده و چگونه فكر مى‏كند و در چه سطح از سطوح اجتماع خود قرار دارد. نويسنده بايد بداند كه نقاش درباره‌ی زيبایی چه عقيده‌ای دارد و در نقاشى و نويسندگى در چه عوالمی مى‏كوشد و هدفش چيست؟

فقط با دانستن اين اوضاع يك هنرمند متخصص مى‏تواند موقعيت خود را بسنجد كه عقب مانده يا با زمانه همراه است. البته براى اين كار يك مطالعه‌ی عمومى كافى است و لازم نيست كه وارد دقايق تخصصى بشود. بنابراين هر يك از هنرمندان متخصص بايد در هنرهاى ديگر (كلى و عمومى) وارد باشند و حق دارند كه نسبت به آنها اظهار نظر كلى داشته باشند و سطح هنرى آنها را نسبت به حركت زمانه‌ی خود بسنجند. آنچه را كه بازگو مى‏كنم چيزى نيست كه احتياج به انتقاد يك منتقد دقيق ادبى داشته باشد. اين عيب‏ها به قدرى آشكار هستند كه هر غير هنرمند صاحب ذوق كه فقط يك مطالعه‌ی عمومى در چگونگى جريان تكامل ادبيات جهانى داشته باشد، فوراً مى‏تواند تشخيص دهد كه نويسندگان ما در چه خطه‏اى قدم بر مى‏دارند.

نويسندگان ما نوشتن را (به صورت تقليد) بيشتر وسيله‌ی تفنّن و شهرت‌طلبى قرار داده‏اند. يعنى شهرت‌طلبى و خود مطرح نمودن بيشتر وادارشان به نويسندگى كرده است تا استعداد و مفهوم نويسندگى. به خصوص نويسندگان تازه كار ما كه دنباله‌رو نويسندگان روسى هستند و به تقليد آنان مى‏خواهند نويسندگى كنند، (آن‌ هم به طريق آنان!) نويسندگى آنقدر آسان به نظر مى‏آيد كه هر كسی قلم به دست گرفت و چند كلمه‏اى نوشت خود را نويسنده‌ی هنرمند مى‏پندارد. بايد نويسندگانى كه منظور آنان تنها هنر و فرهنگ ملى باشد (نه تقليد و كسب شهرت) در اين راه بكوشند. نويسنده‌ی ايرانى بايد خيلى بكوشد تا در حين مطالعه‌ی ادبيات خارجى، زير نفوذ طرز تفكر آنان (كه ساخته‌ی محيط خود آنان است) قرار نگيرد. سعى كند كه نوشته‏هايش رنگ و خاصيت و مشخصات روحى ايرانى را دارا باشد (نه روسى و فرانسوى). با نام عوض كردن، مثلاً به جاى «رنه» پروين گذاشتن، يك اثر ايرانى نمى‏شود. ايرانى بودن يك اثر، خصوصياتى دارد و آن خصوصيات، مربوط به نحوه‌ی زندگانى و وابسته‌ی محيط و آب و هواى ايرانى است. هر هنرمندى كه اين موضوع بسيار مهم را در نظر نگيرد مطمئناً از يك موهبت (كه ذخاير ملى هستند و بزرگترين انگيزه‌ی هنرمندى براى نويسندگان ايرانى می‌توانند باشند) محروم خواهد شد.

لازم نيست اگر كشور فرانسه «لامارتين»‏ها و «ويكتورهوگو»ها يا «سارتر»ها را دارد محيط ما هم به آنان تأسى جويد و كپى‌بردار ناقص و ناشى آنان باشد. يا اگر در جاهاى ديگر «كافكا»ها و «تسوايك»‏ها هستند ما هم «كافكا»هایى داشته باشيم. لازم نيست اگر شوروى چخوف و پوشكين و ماكسيم گوركى و ديگران را دارد، جوانان ما هم با مهارت يا بدون مهارت از آنان تقليد كنند. نه، هيچكدام از اين برداشت‌ها لازم نيست. تنها شناسایى نوع كارشان براى ما كافيست. كاسه‌ی از آش داغ‌تر نبايد شد. فقط بايد دانست كه در هنر چه كار بايد كرد.

«غريب» كه مايه‌ی ادبى در نويسندگى دارد، با مطالعه‌ی لازم در مكاتب و طرز تفكر هنرى دنياى امروز و دريافت نقاط ضعف و نواقص رمان‌نويسى ايران، دست به كار شده است و براى يك نهضت منطقى و ايجاد يك روش نوين (متناسب با زمان) مى‏كوشد. «غريب» به دنبال نويسندگان خارجى قدم برنمى‏دارد. آنگاه كه همگى با چند ورق مطالعه قدم بر جاى پاى نويسندگان واجدالشرايط گذاشتند، «غريب» به آن جاى پاهایي كه نقش زمين و زمان شده بود خيره‌خيره مى‏نگريست و به تقليد هم، عقيده نداشت. «غريب»، به خصوص به اين كار مورد ايراد بعضى از نويسندگان پرچمدار محيط ما برخورد كه مى‏خواستند ملى‏نويسى كنند. ولى معنى ملى‏نويسى را نفهميده و شروع به كار كرده بودند.

نويسندگان پيشرو ما گمان كردند كه منظور از ملى‌نويسى اين است كه تنها بايد لغات و كلمات عاميانه را به كار برد. گمان كردند كه كلمات ركيك را به كار گرفتن، ملى‌نويسى است. مانعى نداشت اگر نويسندگان جوان ما، با نويسندگان پا به سن ما اين لغات و كلمات مبتذل عاميانه را به كار مى‏بردند، (در صورتى كه به نفس امر هم اقلاً توجهى مى‏داشتند). تأسف اين جاست كه اصل مطلب را فداى ظواهر كردند. بدتر از همه اينكه به همين ظواهر هم سطحى نگاه كردند و آنگونه كه بايد ارزش اين ظواهر را ندانستند و بى‏جا آن را به كار بردند و اينگونه نويسندگى را زنده كردن ادبيات ايرانى مى‏پندارند.

ملى‏نويسى آن نيست كه كلمات ركيك را دنبال هم ريسه كنند و بگويند: «اين زبان ملى است». نه، مقصود از زبان ملى اين كلمات مستهجن طبقه‌ی پرورش نيافته نيست. زبان و بيان آن ‏عواملى هستند كه ساختار روحى عموم طبقات يك ملّت را تشكيل مى‏دهد. آن داستان‌هایى است كه آرزوها و روياها، كام‌ها يا ناكامي‌هاى يك ملت را در بردارد. اثر ملى آن اثرى است كه روح زندگى خود آن ملت در ميان آن ديده شود. يك ملت، بايد خودش را، ايما و اشاراتش را، خواست‌ها و نجواهايش را، متل‏ها و مثل‏هايش و تكه كلام‌هايش را در آن ببيند، نه فحاشى‏ها و مكالمات اراذل و اوباش را!

«غريب»، به اين عيب بزرگ نويسندگان معاصر ما توجه كرد. عيب كار را شناخت و سپس شروع به اصلاح آن كرد. در اثرش به نام قلمزن، شما پشتكار هنرمندان ايرانى را درك مى‏كنيد. استقامت و سماجت هنرمندان ايرانى را در برابر ناملايمات و تهور و بى‏اعتنایي‌هاى آنان را در برابر مترسك‏ها، پايدارى اين اشخاص را در رسيدن به مقصود درك مى‏كنيد. هيچ جمله‏اى به اين لطافت و صراحت كه مى‏گويد: «اين كوزه، متعلق به روزگارى بود كه مردم درد دل‏هاى عاشقانه‏شان را با سنگ صبور در ميان مى‏گذاشتند»، نمى‏تواند معرّف تسلط معتقدات محيطى بر مردم باشد. براى ما ايرانيان اين افسانه، با اين پوسته داراى دنياى وسيعى از طرز تفكر و عقايد دورانى است كه پای‌بندي‌ها و بى‏اعتمادى مردم بر يكديگر سبب شده‏بود كه هرگز كسى اسرار خودش را به كس ديگر ابراز نكند. زمانى كه تنها پناه مردم سنگ صبورها بوده است. سنگ، اين جسمى كه اقلاً توانایى و تحمل مشكلات روزگار و محيط را داشته است. پيدا كردن اين گونه سنگ صبورها و به كار بردنش در ادبيات ايرانى به نحوى كه شايسته باشد فقط مى‏تواند جنبه‌ی ملى بودن خود را حفظ كند و معرّف روحيات ملى باشد.

اگر به اثر «غريب» در «قاب عكس زبان دار من» توجه كنيد، وقتى كه از پير مرد حلبی‌‌ساز سى‏ چهل سال پيش صحبت مى‏كند، با اينكه در نوشته‏هايش ارتباطات بر حسب ظاهر از هم گسسته است با اين وصف چنان ارتباط محكمى در باطن امر برقرار است كه هرگز زنندگى و گسستگى در مطالب حس نمى‏كنيد و به روانى وارد دنياى زندگى سى چهل سال پيش مى‏شويد. تمام مختصات آن دوران را با طرز تفكر و يادگارهايش به ياد مى‏آوريد. به عالمى نيمه رويا و نيمه حقيقت (كه مرحله‌ی خوشايند و زيبایى است) وارد مى‏شويد و افكارتان را در اختيار يك سلسله خاطرات خودتان كه بستگى كاملى به همان زمان‏هاى سى ‏چهل سال پيش دارد مى‏گذاريد.

«غريب»، به قدرى شوق هنر در رگ و پى او دويده شده است كه هر وقت يك اثر هنرى ببيند بى‏اختيار به فكر مى‏افتد كه هنوز خودش كارى انجام نداده است. نوشته‏هاى او خودش را آنطور كه مى‏خواهد راضى نمى‏كند. اين حس در «غريب» به ناراحتى توان فرسایى مبدل مى‏شود. تا آنجا كه هميشه با من هم داستان مى‏شود و مى‏گويد من هم براى پيشرفت هنر ملى نو حتى از گفته‌ی تو از سپورى در خيابان استانبول و نادرى باك نخواهم داشت و دوش به دوش، همه گونه سختى را متحمل خواهم شد. اين جمله هميشه تكه كلام اوست كه مى‏گويد: «زندگى فقط در يك صورت وجود دارد». اين اشتياق وافر به هنر، به خصوص در چند جاى آثارش اگر توجّه كنيد به خوبى آشكار است، مى‏گويد: «اغلب اوقات بى‏جهت فكرم متوجّه آن استاد حلبى‌ساز پير سى ‏چهل سال پيش بود و پيش خود مى‏گفتم خوشا به حالش كه توى دنيا اقلاً يك قاب عكس گذاشته است. در همين اوقات به نظرم مى‏رسيد كه قاب عكس با كمى خودنمایى و تكبر آن دو سه تا گل و بوته شكسته‏اش را به رخ من مى‏كشد. نيمه شب‌ها كه براى تنهایی به اتاق خود مى‏رفتم به نظرم مى‏رسيد تمام اشيایى كه سرنوشت، مجبورشان كرده بود براى مدتى نامعلوم در اين اطاق محبوس باشند و همه چيز را ببينند و صدايشان در نيايد به خواب رفته بودند. اما تنها قاب عكس مثل اينكه بيدار بود و با خودنمایى بى‏جايش مى‏خواست بفهماند كه او هرگز به خواب نمى‏رود».

اينجا، توجّه «غريب» به اثر هنرى و خودنمایى اثر است كه مرتب فكرش را به خود مشغول مى‏داشته است. وى به دنبال همين موضوع مى‏گويد: «حتى موقعى كه ديگر حوصله‏ام سر مى‏رفت و چراغ را خاموش مى‏كردم باز هم بيدار بود و اسكلت لاغر و بد تركيبش در تاريكى تشخيص داده مى‏شد».

اينجا خوب پيداست كه چقدر اشياء هنرى، «غريب» را در خود و هنرى كه بايد به وجود آورد مستغرق مى‏كند. ناراحت مى‏شود از اينكه آثار هنرى و شاهكارها خودنمایى مى‏كنند و مورد ستايش و اعجاب قرار مى‏گيرند ولى خودش به آنچه‏ كه ميل دارد هنوز دسترسى پيدا نكرده است. به همين علّت است كه قاب عكس زباندارش با اينكه سبب به وجود آوردن اثر جالبى به وسيله‌ی خود «غريب» شده است، با اين همه، لاغر و بد تركيب خوانده مى‏شود! اين حس، تنها در «غريب» نيست، هر هنرمند ديگرى هم كه سرى پرشور و هدفى بزرگ داشته باشد، اين حال به او دست مى‏دهد. وجود حسّ انتقاد شديد در هنرمند وارد، دليل واضحى بر وجود خواست بزرگتر در خود هنرمند است.

آنجا كه رقابت پيش مى‏آيد به علت شورى است كه در سرش مى‏باشد. حسّ رقابت معقول و مستحسن هرگز مانع بينش عاقلانه و منصفانه هنرمند نيست.

گو اين كه «غريب» قاب عكس را لاغر و بد تركيب خواند، ولى در اين چند جمله قضاوت عادلانه را اجرا كرد كه مى‏گويد: «قاب عكس با اين رويه خود مرا به فكر انداخت و با دنياى اشياء آشنايم ساخت. به طوري كه شب‌ها با علاقه و اشتياق فراوان، خود را درهم مى‏فشردم و يواشكى مثل يك عيّار وارد چهار چوبه‌ی كوچك آن مى‏شدم و واقعيت زندگى را كه خارج از حدّ زمان و مكان، تمام حجمش در هم متراكم شده، در آن جا گرفته بود را مى‏ديدم».

«غريب» مى‏گويد: «اگر نويسندگانى مثل سارترها و كافكاها براى انتشار عقايد فلسفى‏شان از هر نوع نويسندگى مثل يك ابزار كار استفاده كرده‏اند اين كار با مفهوم واقعى هنر منافات دارد. اينان هنر نويسندگى را تحت‏الشعاع فلسفه قرار داده‏اند. بيشتر با فلسفه سر و كار دارند تا با زيبایى هنر نويسندگى. نوشتن براى آنان فقط وسيله‌ی فهماندن مقاصد است نه ايجاد صحنه‏هاى زيبا از راه نويسندگى».

با اين زمينه فكرها «غريب» شروع به نوشتن كرده است و هنر را با معناى واقعى خود براى ايجاد زيبایى، با جديدترين تكنيك، در ايران پيش آورده است و اين، كار آسانى نيست. با اينكه به موانعى از جانب طرفداران مكاتب گذشته برخورده است و خود را گرفتار مشكلات ديده، در اينجا فقط شانه بالا مى‏اندازد و به كارش ادامه مى‏دهد. در سراسر اثر ديگرش به نام «صنم شيشه‏اى» اين مطلب به خوبى پيداست «اهل كوير بودن و دنبال شب چراغ گشتن، در وادى غير قابل سكونت مسكن گزيدن، پرستيدن مردمانش بت‏ها را در خرابه يا شهر همزادش (كه كنايه از شهر تهران است)» تمام اين‌ها گذشت روزان و شبان «غريب» و نحوه‌ی تفكر او و برخوردش را با ايرادهاى اشخاص غير وارد مى‏رساند.

«چندين سال بود كه با هم آشنا بوديم. آشنایى خيلى نزديكتر از آن چه بشود تصوّرش را كرد. آن قدر كه در همديگر حل شده بوديم و گاهى دو نفرى تشكيل يك فرد را مى‏داديم. اين آشنایى از بچگى من يا شايد از موقعى كه به دنيا آمده بودم وجود داشته است. اما من همين چند سال اخير فقط جسته گريخته از او آثارى مى‏ديدم تا اينكه يك مرتبه خيلى خوب آن طور كه لازمه شناسایى يك همراه است او را شناختم وبه ماهيتش پى بردم».

در اين جاست كه «غريب» استعداد و ارزش خود را مى‏فهمد و خودش را مى‏شناسد. در اين حال، هنرمند وقتى كه به ارزش وجود و قدرت استعدادش پى برد ديگر لزومى ندارد كه گوشش بدهكار افراد و منتقدان ناوارد باشد (البته در زندگانى رنج خواهد برد. در اين شكى نيست. ولى چه مانعى دارد. اين‌گونه و هرگونه ديگر رنج بردن‌ها براى هنرمند قابل تحمل است. سخت‏ترين آنها را منتهى با جان كندن در هر حال از عهده بر مى‏آيد و طاقت مى‏آورد. فقط براى اينكه مى‏خواهد موفق شود).

«غريب»، عين همين موضوع را نوعى ديگر بيان مى‏كند: «البته تنها همراه من نبود كه به درد اهل كوير بودن دچار شده بود».

(كوير در اين منظور، سرزمين غير قابل سكونت يعنى محيط نامساعد هنرى است، زيرا براى هنرمندان واقعى زندگانى هميشه مشكل مى‏شود و محيط زندگيشان درست به كوير لم يزرع و بى‏آب و علف مى‏ماند).

مى‏گويد: «تك و توك از اين نوع آدم‏ها پيدا مى‏شوند كه سرنوشتشان به دست گردباد افتاده و مجبور شده بودند در كوير زندگى كنند. آنان ديگر در آنجا زندگى را (زندگى عمومى‏اى كه مربوط به مردم ديگر بود و بايستى پاى چشمه‌ی آب و زير سايه‌ی درخت بيد مجنون ساخته و پرداخته مى‏شد) فراموش مى‏كردند. اصلاً كوير جاى اين چيزها و اين حرف‌ها نبود. درخت بيد مجنون در آنجا سبز نمى‏شود. شايد به همين علت هم باشد كه هميشه مردم از كوير گريزانند. بالاخره شوره‏زار آنها را طور ديگرى بار مى‏آورد. مجبورشان مى‏كند پس از مدتها اين سر و آن سر زدن و زمين‌هایى را (كه مثل خطه‌ی آسمان بى‏انتها بود) زير پا در كردن، كلنگ به دست گيرند و با یک سر سختى شكست‏ ناپذير (كه فقط مختص مردمان كوير است) در محيط شوره‏زار عقب گوهر شب چراغ بگردند. اين، نتيجه‌ی تربيت و زندگى‏اى بود كه آن سرزمين (يعنى كوير) به آنها مى‏آموخت».

«غريب» با همين تشريح كنايه‌آميز، چه خوب روحيات و نوع زندگانى هنرمندان را صحنه‏بندى مى‏كند.

«غريب»، با مهارت، مجموعه‏اى از محسوسات را (محسوساتى كه به دشوارى تشريح مى‏شوند و يا فقط از راه تداعى معانى در ذهن ممكن است تجسم ضعيفى از خود باقى بگذارند) را گزارش مى‏دهد. هرگز دنبال گزارش معمولى و ساده (كه فهم آن فكر و دانش لازم را نداشته باشد) نمى‏رود. گزارش او گزارش دقيقى است كه داراى صحنه‏هاى لغزنده و فرّارند.

«غريب» داستان‌سازى معمولى را رها مى‏كند، به ايما و اشاره، خاطراتى را كه سال‌هاى سال به تدريج در گوشه‌ی ذهن هر ايرانى خوابيده است بيرون مى‏كشد و ذهن را با آنها به كار وا مى‏دارد. يعنى شخص را به مراحلى كه تنها در آنگونه مراحل، احساس زيبایى مقدور است، مى‏رساند.

در همه جاى آثار «غريب»، به خصوص اثر اخيرش «گلبانگ» مراعات نويسندگى ملّى به مفهوم صحيح شده است. در آن جا، شما خيالبافى‏ها و آرزوهاى طلسم شده‌ی خودتان را احساس مى‏كنيد. انعكاس صداها و نجواى اجداد خود را مى‏شنويد. به شور مليّت و ايرانيت «غريب» ‏هم در ضمن پى مى‏بريد كه چگونه در حفظ شئون و مراتب ملى، هيجان‌هايى نشان داده است. عميق‏ترين و رقت‌آورترين مطالب را در اين‌ باره، با جملاتى كه از روى مهارت پرداخته، به كار برده است. شما دنيايى از زد و خوردهاى معنوى و تعصبّات ملى را انباشته مى‏بينيد و روزگارانى را احساس مى‏كنيد كه نياكان ما خون دل‏ها خورده و رنج‏ها برده‏اند. مى‏گويد:

«در كنج كلبه‌ی كيمياگر طوسى، گنج پيدا شد، سى ‏سال تمام او با نوك پنجه‏هايش در ميان خاكسترهاى منجمد كنكاش كرد و كاخى بلند از ماهى تا به ماه پى‏افكند. از زاويه‌ی خاموش او، راه اين گنج را يافتند و به درون آن داخل شدند. كيمياگر طوس از پر سيمرغ سپر ساخته به جنگ شبگرد مسلح افسونگر (كه از جامه‌ی سياهش شبى تيره چون روى زنگى سياه – ساخته بود) مى‏رفت. از قله‌ی كندوان تا خوابگاه خورشيد جنگ بود. دلاورانى كه صدها سال بود با دم عيّاران افسون شده بودند، از اين گنج‏خانه‌ی پنهانى خارج شدند و روى هفت قلعه‌ی خاموش، جامه‌ی سياه سوگ را مثل جگرگاه ديوها از هم دريدند. ديواره‌ی غار طلاى باستانى پديدار شد. بار ديگر لبخند دلبران افسون شده، نرم و مليح، كوهسار و دشت و آسمان را نوازش كرد و دوده‏هاى چراغ نفتى شبگردى را از صورت‌ها زدود. آنجا انبوه زندگاني‌هاى روزگاران مختلف، چون تل خاك در هم متراكم گشته، يك لبخند افسون شده بر روى آنها خشك شده بود.

من ديگر از تفسير اين قطعه‏هاى اخير به علّت تفصيل مطلب خوددارى مى‏كنم ولى مى‏گويم «غريب» با ايجاد اثر آخرى يعنى «گلبانگ» در حقيقت دو موضوع مهم را به طور قطع و يقين به ثبوت رسانيد: استعداد قابل تقديرش را و ضربه‌ی خردكننده‏اى را كه توسط آثار خود بر گرده ادبيات پوشالى نويسندگان معاصر ما كه به تقليد، دنبال اين و آن يا قدما را گرفته‏اند، وارد آورده است. بى‏شك طرز تفكر و نويسندگى «غريب» در ادبيات ايران بى‏تأثير نخواهد بود.

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *