متن سخنرانی استاد جلیل ضیاءپور در انجمن هنری خروس جنگی؛ درجشده در روزنامهٔ «ایران» (شمارههای ۸۷۷۲، ۸۷۷۳ و ۸۷۷۴)، مورخ ۲۸، ۲۹ و ۳۰ فروردین ۱۳۲۸

استاد غلامحسین غریب؛ نویسنده، شاعر و عضو انجمن هنری خروس جنگی
روز جشن سالیانهٔ انجمن هنری خروس جنگی در سالن تئاتر فرهنگ در خیابان لالهزار. روز پنجشنبه عصر در جشن سالیانهٔ انجمن هنری خروس جنگی، آقای ضیاءپور سخنرانیای دربارهٔ غریب (یکی از مؤسسین انجمن هنری خروس جنگی) و روش نویسندگی ایشان ایراد کردند که ما اینک متن آن را چاپ میکنیم. به عقیدهٔ ما سخنرانی آقای ضیاءپور، از این جهت که بحثی را شروع و سر صحبتی را باز میکند و زمینه گفتگوهایی قرار میگیرد و موافقین و مخالفین میسازد، بسیار جالب است و ما در این زمینه، امیدواریم بحث انتقادی فراوان دریافت داریم و خوانندگان عزیز را به قضاوت میخواهیم. این است متن سخنرانی:
غلامحسین غریب، کسی که من امروز مختصری از اهمیت نثرنویسی ایشان را در ادبیات از این به بعد ایران، برای شما تشریح میکنم، نویسندهای است که در مدت کوتاهی قدم مثبت و قابل ملاحظهای در راه نویسندگی برداشته است. در محیط ما بدون استثناء همگی خود را نویسنده میدانند. البته هنر رماننویسی امروزین دیر زمانی نیست که وارد ادبیات ما شده است و به همین جهت پایه و استخوانبندی محکم ندارد. تا کنون جز عدهٔ قلیلی روی این هنر کار نکردهاند، در حالی که مستقیم یا غیرمستقیم زیر تأثیر شدید نویسندگان خارجی هستند و از روش فکر و نویسندگی آنان حتی از عنوانهای نوشتههایشان هم به عاریه گرفتهاند. عدهٔ زیادی دیگر از مقلدینی هستند که عدم مهارت در سراسر نوشتههایشان از هر نظر پیدا است. این عدم توجه حتی در تقلید صحیح و در نظر نگرفتن موقعیتها و روحیات محیطی، سبب عقبافتادگی فاحشی در هدف اصلی نویسندگی هنری شده است. در ایران، نویسندگی بیشتر جنبه تقلید و تبلیغ ادبیات خارجی پیدا کرده است.
کتاب فتنه را اگر خوانده باشید با اندک مقایسه میبینید که تقلید غیرماهرانهای از کتاب «اعترافات یک جوان» اثر آلفرد دوموسه میباشد. در این کتاب علاوه بر تقلید فکری، گذشته از اینکه از نظر تحلیل روانی شخصیتها با واقعیتهای روحی تطبیق نمیکنند، از نظر فن نویسندگی و تنظیم مطالب و جملهسازی به زبان فارسی هم خطاهای غیرقابل گذشتی دارد. اگر به نوشتههای دیگر به نام زیبا و آیینه از همان قبیل نگاه کنید که نویسندگان آنها با همان طرز تفکر درویشمآبانه و ناله و زاریهای دوران رمانتیسم و ایدهآلیسم که اندکی آنها را با رئالیسم آمیختهاند کوشیدهاند تا تراوشاتی از روحیهٔ ایرانیمآب باشد. از این جهت «لامارتین»منشانه نویسندگی میکنند و اینگونه نویسندگی را دلنشین و دلانگیز میپندارند. البته برای عدهای دلنشین و دلانگیز است (آن عدهای که هنوز بار زندگانی را در سرزمین عصر ماشین وارد نکردهاند و با زندگانیها و رمانسهای دوران گذشته و کهنه سروکار دارند.)
شاید بگویید که اظهارنظر ادبی کار شما نیست. اما زبان مادری ما هم فارسی است و کسی نمیتواند ما را از اظهارنظر دربارهٔ ادب زبان مادریمان منع کند. غافل نباید بود، هنرمندی که دارای یک فن تخصصی است اگر به هوای داشتن تخصص، از دنیای هنر اطراف خود بیخبر باشد، هنرمند وارد و واجد شرایطی نیست و مطمئناً در جریان تکامل هنری قرار نگرفته است. نقاش، نویسنده، موسیقیدان و تئاترنویس ارتباط بسیار نزدیک و جدانشدنی «از حیث طرز تفکر هنری» با هم دارند. نقاش بهطور کلی باید بداند که نویسنده در چه جریانی افتاده و چگونه فکر میکند و در چه سطح از سطوح اجتماع خود قرار دارد. نویسنده باید بداند که نقاش دربارهٔ زیبایی چه عقیدهای دارد و در نقاشی و نویسندگی در چه عوالمی میکوشد و هدفش چیست؟
فقط با دانستن این اوضاع یک هنرمند متخصص میتواند موقعیت خود را بسنجد که عقب مانده یا با زمانه همراه است. البته برای این کار یک مطالعهٔ عمومی کافی است و لازم نیست که وارد دقایق تخصصی بشود. بنابراین هر یک از هنرمندان متخصص باید در هنرهای دیگر (کلی و عمومی) وارد باشند و حق دارند که نسبت به آنها اظهارنظر کلی داشته باشند و سطح هنری آنها را نسبت به حرکت زمانهٔ خود بسنجند. آنچه را که بازگو میکنم چیزی نیست که احتیاج به انتقاد یک منتقد دقیق ادبی داشته باشد. این عیبها بهقدری آشکار هستند که هر غیرهنرمند صاحبذوق که فقط یک مطالعهٔ عمومی در چگونگی جریان تکامل ادبیات جهانی داشته باشد، فوراً میتواند تشخیص دهد که نویسندگان ما در چه خطهای قدم بر میدارند.
نویسندگان ما نوشتن را (بهصورت تقلید) بیشتر وسیلهٔ تفنّن و شهرتطلبی قرار دادهاند. یعنی شهرتطلبی و خود مطرح نمودن بیشتر وادارشان به نویسندگی کرده است تا استعداد و مفهوم نویسندگی. بهخصوص نویسندگان تازهکار ما که دنبالهرو نویسندگان روسی هستند و به تقلید آنان میخواهند نویسندگی کنند، (آن هم به طریق آنان!) نویسندگی آنقدر آسان به نظر میآید که هر کسی قلم به دست گرفت و چند کلمهای نوشت خود را نویسندهٔ هنرمند میپندارد. باید نویسندگانی که منظور آنان تنها هنر و فرهنگ ملی باشد (نه تقلید و کسب شهرت) در این راه بکوشند. نویسندهٔ ایرانی باید خیلی بکوشد تا در حین مطالعهٔ ادبیات خارجی، زیر نفوذ طرز تفکر آنان (که ساختهٔ محیط خود آنان است) قرار نگیرد. سعی کند که نوشتههایش رنگ و خاصیت و مشخصات روحی ایرانی را دارا باشد (نه روسی و فرانسوی). با نام عوض کردن، مثلاً بهجای «رنه» پروین گذاشتن، یک اثر ایرانی نمیشود. ایرانی بودن یک اثر، خصوصیاتی دارد و آن خصوصیات، مربوط به نحوهٔ زندگانی و وابستهٔ محیط و آبوهوای ایرانی است. هر هنرمندی که این موضوع بسیار مهم را در نظر نگیرد مطمئناً از یک موهبت (که ذخایر ملی هستند و بزرگترین انگیزهٔ هنرمندی برای نویسندگان ایرانی میتوانند باشند) محروم خواهد شد.
لازم نیست اگر کشور فرانسه «لامارتین»ها و «ویکتور هوگو»ها یا «سارتر»ها را دارد محیط ما هم به آنان تأسی جوید و کپیبردار ناقص و ناشی آنان باشد. یا اگر در جاهای دیگر «کافکا»ها و «تسوایگ»ها هستند ما هم «کافکا»هایی داشته باشیم. لازم نیست اگر شوروی چخوف و پوشکین و ماکسیم گورکی و دیگران را دارد، جوانان ما هم با مهارت یا بدون مهارت از آنان تقلید کنند. نه، هیچکدام از این برداشتها لازم نیست. تنها شناسایی نوع کارشان برای ما کافیست. کاسهٔ از آش داغتر نباید شد. فقط باید دانست که در هنر چه کار باید کرد.
«غریب» که مایهٔ ادبی در نویسندگی دارد، با مطالعهٔ لازم در مکاتب و طرز تفکر هنری دنیای امروز و دریافت نقاط ضعف و نواقص رماننویسی ایران، دست به کار شده است و برای یک نهضت منطقی و ایجاد یک روش نوین (متناسب با زمان) میکوشد. «غریب» به دنبال نویسندگان خارجی قدم برنمیدارد. آنگاه که همگی با چند ورق مطالعه قدم بر جای پای نویسندگان واجدالشرایط گذاشتند، «غریب» به آن جای پاهایی که نقش زمین و زمان شده بود خیرهخیره مینگریست و به تقلید هم، عقیده نداشت. «غریب»، بهخصوص به این کار مورد ایراد بعضی از نویسندگان پرچمدار محیط ما برخورد که میخواستند ملینویسی کنند. ولی معنی ملینویسی را نفهمیده و شروع به کار کرده بودند.
نویسندگان پیشرو ما گمان کردند که منظور از ملینویسی این است که تنها باید لغات و کلمات عامیانه را به کار برد. گمان کردند که کلمات رکیک را به کار گرفتن، ملینویسی است. مانعی نداشت اگر نویسندگان جوان ما، با نویسندگان پا به سن ما این لغات و کلمات مبتذل عامیانه را به کار میبردند، (در صورتی که به نفس امر هم اقلاً توجهی میداشتند). تأسف این جاست که اصل مطلب را فدای ظواهر کردند. بدتر از همه اینکه به همین ظواهر هم سطحی نگاه کردند و آنگونه که باید ارزش این ظواهر را ندانستند و بیجا آن را به کار بردند و اینگونه نویسندگی را زنده کردن ادبیات ایرانی میپندارند. ملینویسی آن نیست که کلمات رکیک را دنبال هم ریسه کنند و بگویند: «این زبان ملی است». نه، مقصود از زبان ملی این کلمات مستهجن طبقهٔ پرورشنیافته نیست. زبان و بیان آن عواملی هستند که ساختار روحی عموم طبقات یک ملّت را تشکیل میدهد. آن داستانهایی است که آرزوها و رؤیاها، کامها یا ناکامیهای یک ملت را در بر دارد. اثر ملی آن اثری است که روح زندگی خود آن ملت در میان آن دیده شود. یک ملت، باید خودش را، ایما و اشاراتش را، خواستها و نجواهایش را، متلها و مثلهایش و تکهکلامهایش را در آن ببیند، نه فحاشیها و مکالمات اراذل و اوباش را!
«غریب»، به این عیب بزرگ نویسندگان معاصر ما توجه کرد. عیب کار را شناخت و سپس شروع به اصلاح آن کرد. در اثرش به نام قلمزن، شما پشتکار هنرمندان ایرانی را درک میکنید. استقامت و سماجت هنرمندان ایرانی را در برابر ناملایمات و تهور و بیاعتناییهای آنان را در برابر مترسکها، پایداری این اشخاص را در رسیدن به مقصود درک میکنید. هیچ جملهای به این لطافت و صراحت که میگوید: «این کوزه، متعلق به روزگاری بود که مردم درد دلهای عاشقانهشان را با سنگ صبور در میان میگذاشتند»، نمیتواند معرّف تسلط معتقدات محیطی بر مردم باشد. برای ما ایرانیان این افسانه، با این پوسته دارای دنیای وسیعی از طرز تفکر و عقاید دورانی است که پایبندیها و بیاعتمادی مردم بر یکدیگر سبب شده بود که هرگز کسی اسرار خودش را به کس دیگر ابراز نکند. زمانی که تنها پناه مردم سنگ صبورها بوده است. سنگ، این جسمی که اقلاً توانایی و تحمل مشکلات روزگار و محیط را داشته است. پیدا کردن این گونه سنگ صبورها و به کار بردنش در ادبیات ایرانی به نحوی که شایسته باشد فقط میتواند جنبهٔ ملی بودن خود را حفظ کند و معرّف روحیات ملی باشد.
اگر به اثر «غریب» در «قاب عکس زباندار من» توجه کنید، وقتی که از پیرمرد حلبیساز سیچهل سال پیش صحبت میکند، با اینکه در نوشتههایش ارتباطات بر حسب ظاهر از هم گسسته است با این وصف چنان ارتباط محکمی در باطن امر برقرار است که هرگز زنندگی و گسستگی در مطالب حس نمیکنید و به روانی وارد دنیای زندگی سیچهل سال پیش میشوید. تمام مختصات آن دوران را با طرز تفکر و یادگارهایش به یاد میآورید. به عالمی نیمهرؤیا و نیمهحقیقت (که مرحلهٔ خوشایند و زیبایی است) وارد میشوید و افکارتان را در اختیار یک سلسله خاطرات خودتان که بستگی کاملی به همان زمانهای سیچهل سال پیش دارد میگذارید.
«غریب»، بهقدری شوق هنر در رگ و پی او دویده شده است که هر وقت یک اثر هنری ببیند بیاختیار به فکر میافتد که هنوز خودش کاری انجام نداده است. نوشتههای او خودش را آنطور که میخواهد راضی نمیکند. این حس در «غریب» به ناراحتی توانفرسایی مبدل میشود. تا آنجا که همیشه با من همداستان میشود و میگوید من هم برای پیشرفت هنر ملی نو حتی از گفتهٔ تو از سپوری در خیابان استانبول و نادری باک نخواهم داشت و دوشادوش، همه گونه سختی را متحمل خواهم شد. این جمله همیشه تکهکلام اوست که میگوید: «زندگی فقط در یک صورت وجود دارد». این اشتیاق وافر به هنر، بهخصوص در چند جای آثارش اگر توجّه کنید بهخوبی آشکار است، میگوید: «اغلب اوقات بیجهت فکرم متوجّه آن استاد حلبیساز پیر سیچهل سال پیش بود و پیش خود میگفتم خوشا به حالش که توی دنیا اقلاً یک قاب عکس گذاشته است. در همین اوقات به نظرم میرسید که قاب عکس با کمی خودنمایی و تکبر آن دو سه تا گل و بوته شکستهاش را به رخ من میکشد. نیمهشبها که برای تنهایی به اتاق خود میرفتم به نظرم میرسید تمام اشیایی که سرنوشت، مجبورشان کرده بود برای مدتی نامعلوم در این اطاق محبوس باشند و همه چیز را ببینند و صدایشان در نیاید به خواب رفته بودند. اما تنها قاب عکس مثل اینکه بیدار بود و با خودنمایی بیجایش میخواست بفهماند که او هرگز به خواب نمیرود».
اینجا، توجّه «غریب» به اثر هنری و خودنمایی اثر است که مرتب فکرش را به خود مشغول میداشته است. وی به دنبال همین موضوع میگوید: «حتی موقعی که دیگر حوصلهام سر میرفت و چراغ را خاموش میکردم باز هم بیدار بود و اسکلت لاغر و بدترکیبش در تاریکی تشخیص داده میشد». اینجا خوب پیداست که چقدر اشیاء هنری، «غریب» را در خود و هنری که باید بهوجود آورد مستغرق میکند. ناراحت میشود از اینکه آثار هنری و شاهکارها خودنمایی میکنند و مورد ستایش و اعجاب قرار میگیرند ولی خودش به آنچه که میل دارد هنوز دسترسی پیدا نکرده است. به همین علّت است که قاب عکس زباندارش با اینکه سبب بهوجود آوردن اثر جالبی بهوسیلهٔ خود «غریب» شده است، با این همه، لاغر و بدترکیب خوانده میشود! این حس، تنها در «غریب» نیست، هر هنرمند دیگری هم که سری پرشور و هدفی بزرگ داشته باشد، این حال به او دست میدهد. وجود حسّ انتقاد شدید در هنرمند وارد، دلیل واضحی بر وجود خواست بزرگتر در خود هنرمند است. آنجا که رقابت پیش میآید به علت شوری است که در سرش میباشد. حسّ رقابت معقول و مستحسن هرگز مانع بینش عاقلانه و منصفانه هنرمند نیست. گو این که «غریب» قاب عکس را لاغر و بدترکیب خواند، ولی در این چند جمله قضاوت عادلانه را اجرا کرد که میگوید: «قاب عکس با این رویه خود مرا به فکر انداخت و با دنیای اشیاء آشنایم ساخت. بهطوری که شبها با علاقه و اشتیاق فراوان، خود را درهم میفشردم و یواشکی مثل یک عیّار وارد چهارچوبهٔ کوچک آن میشدم و واقعیت زندگی را که خارج از حدّ زمان و مکان، تمام حجمش در هم متراکم شده، در آن جا گرفته بود را میدیدم».
«غریب» میگوید: «اگر نویسندگانی مثل سارترها و کافکاها برای انتشار عقاید فلسفیشان از هر نوع نویسندگی مثل یک ابزار کار استفاده کردهاند این کار با مفهوم واقعی هنر منافات دارد. اینان هنر نویسندگی را تحتالشعاع فلسفه قرار دادهاند. بیشتر با فلسفه سروکار دارند تا با زیبایی هنر نویسندگی. نوشتن برای آنان فقط وسیلهٔ فهماندن مقاصد است نه ایجاد صحنههای زیبا از راه نویسندگی».
با این زمینه فکرها «غریب» شروع به نوشتن کرده است و هنر را با معنای واقعی خود برای ایجاد زیبایی، با جدیدترین تکنیک، در ایران پیش آورده است و این، کار آسانی نیست. با اینکه به موانعی از جانب طرفداران مکاتب گذشته برخورده است و خود را گرفتار مشکلات دیده، در اینجا فقط شانه بالا میاندازد و به کارش ادامه میدهد. در سراسر اثر دیگرش به نام «صنم شیشهای» این مطلب بهخوبی پیداست «اهل کویر بودن و دنبال شبچراغ گشتن، در وادی غیرقابل سکونت مسکن گزیدن، پرستیدن مردمانش بتها را در خرابه یا شهر همزادش (که کنایه از شهر تهران است)» تمام اینها گذشت روزان و شبان «غریب» و نحوهٔ تفکر او و برخوردش را با ایرادهای اشخاص غیروارد میرساند.
«چندین سال بود که با هم آشنا بودیم. آشنایی خیلی نزدیکتر از آن چه بشود تصوّرش را کرد. آن قدر که در همدیگر حل شده بودیم و گاهی دو نفری تشکیل یک فرد را میدادیم. این آشنایی از بچگی من یا شاید از موقعی که به دنیا آمده بودم وجود داشته است. اما من همین چند سال اخیر فقط جسته گریخته از او آثاری میدیدم تا اینکه یک مرتبه خیلی خوب آنطور که لازمه شناسایی یک همراه است او را شناختم و به ماهیتش پی بردم». در این جاست که «غریب» استعداد و ارزش خود را میفهمد و خودش را میشناسد. در این حال، هنرمند وقتی که به ارزش وجود و قدرت استعدادش پی برد دیگر لزومی ندارد که گوشش بدهکار افراد و منتقدان ناوارد باشد (البته در زندگانی رنج خواهد برد. در این شکی نیست. ولی چه مانعی دارد. اینگونه و هرگونه دیگر رنج بردنها برای هنرمند قابل تحمل است. سختترین آنها را منتهی با جان کندن در هر حال از عهده بر میآید و طاقت میآورد. فقط برای اینکه میخواهد موفق شود).
«غریب»، عین همین موضوع را نوعی دیگر بیان میکند: «البته تنها همراه من نبود که به درد اهل کویر بودن دچار شده بود». (کویر در این منظور، سرزمین غیرقابل سکونت یعنی محیط نامساعد هنری است، زیرا برای هنرمندان واقعی زندگانی همیشه مشکل میشود و محیط زندگیشان درست به کویر لمیزرع و بیآب و علف میماند). میگوید: «تکوتوک از این نوع آدمها پیدا میشوند که سرنوشتشان به دست گردباد افتاده و مجبور شده بودند در کویر زندگی کنند. آنان دیگر در آنجا زندگی را (زندگی عمومیای که مربوط به مردم دیگر بود و بایستی پای چشمهٔ آب و زیر سایهٔ درخت بید مجنون ساخته و پرداخته میشد) فراموش میکردند. اصلاً کویر جای این چیزها و این حرفها نبود. درخت بید مجنون در آنجا سبز نمیشود. شاید به همین علت هم باشد که همیشه مردم از کویر گریزانند. بالاخره شورهزار آنها را طور دیگری بار میآورد. مجبورشان میکند پس از مدتها این سر و آن سر زدن و زمینهایی را (که مثل خطهٔ آسمان بیانتها بود) زیر پا در کردن، کلنگ به دست گیرند و با یک سرسختی شکستناپذیر (که فقط مختص مردمان کویر است) در محیط شورهزار عقب گوهر شبچراغ بگردند. این، نتیجهٔ تربیت و زندگیای بود که آن سرزمین (یعنی کویر) به آنها میآموخت». «غریب» با همین تشریح کنایهآمیز، چه خوب روحیات و نوع زندگانی هنرمندان را صحنهبندی میکند.
«غریب»، با مهارت، مجموعهای از محسوسات را (محسوساتی که به دشواری تشریح میشوند و یا فقط از راه تداعی معانی در ذهن ممکن است تجسم ضعیفی از خود باقی بگذارند) را گزارش میدهد. هرگز دنبال گزارش معمولی و ساده (که فهم آن فکر و دانش لازم را نداشته باشد) نمیرود. گزارش او گزارش دقیقی است که دارای صحنههای لغزنده و فرّارند. «غریب» داستانسازی معمولی را رها میکند، به ایما و اشاره، خاطراتی را که سالهای سال بهتدریج در گوشهٔ ذهن هر ایرانی خوابیده است بیرون میکشد و ذهن را با آنها به کار وا میدارد. یعنی شخص را به مراحلی که تنها در آنگونه مراحل، احساس زیبایی مقدور است، میرساند.
در همه جای آثار «غریب»، بهخصوص اثر اخیرش «گلبانگ» مراعات نویسندگی ملّی به مفهوم صحیح شده است. در آن جا، شما خیالبافیها و آرزوهای طلسمشدهٔ خودتان را احساس میکنید. انعکاس صداها و نجوای اجداد خود را میشنوید. به شور ملّیت و ایرانیت «غریب» هم در ضمن پی میبرید که چگونه در حفظ شئون و مراتب ملی، هیجانهایی نشان داده است. عمیقترین و رقتآورترین مطالب را در اینباره، با جملاتی که از روی مهارت پرداخته، به کار برده است. شما دنیایی از زد و خوردهای معنوی و تعصبّات ملی را انباشته میبینید و روزگارانی را احساس میکنید که نیاکان ما خوندلها خورده و رنجها بردهاند. میگوید:
«در کنج کلبهٔ کیمیاگر طوسی، گنج پیدا شد، سی سال تمام او با نوک پنجههایش در میان خاکسترهای منجمد کنکاش کرد و کاخی بلند از ماهی تا به ماه پیافکند. از زاویهٔ خاموش او، راه این گنج را یافتند و به درون آن داخل شدند. کیمیاگر طوس از پر سیمرغ سپر ساخته به جنگ شبگرد مسلح افسونگر (که از جامهٔ سیاهش شبی تیره چون روی زنگی سیاه – ساخته بود) میرفت. از قلهٔ کندوان تا خوابگاه خورشید جنگ بود. دلاورانی که صدها سال بود با دم عیّاران افسون شده بودند، از این گنجخانهٔ پنهانی خارج شدند و روی هفت قلعهٔ خاموش، جامهٔ سیاه سوگ را مثل جگرگاه دیوها از هم دریدند. دیوارهٔ غار طلای باستانی پدیدار شد. بار دیگر لبخند دلبران افسونشده، نرم و ملیح، کوهسار و دشت و آسمان را نوازش کرد و دودههای چراغ نفتی شبگردی را از صورتها زدود. آنجا انبوه زندگانیهای روزگاران مختلف، چون تل خاک در هم متراکم گشته، یک لبخند افسونشده بر روی آنها خشک شده بود.
من دیگر از تفسیر این قطعههای اخیر به علّت تفصیل مطلب خودداری میکنم ولی میگویم «غریب» با ایجاد اثر آخری یعنی «گلبانگ» در حقیقت دو موضوع مهم را بهطور قطع و یقین به ثبوت رسانید: استعداد قابل تقدیرش را و ضربهٔ خردکنندهای را که توسط آثار خود بر گرده ادبیات پوشالی نویسندگان معاصر ما که به تقلید، دنبال این و آن یا قدما را گرفتهاند، وارد آورده است. بیشک طرز تفکر و نویسندگی «غریب» در ادبیات ایران بیتأثیر نخواهد بود.