مقاله جلیل ضیاءپور، با عنوان «نقاشى»، قسمت دوم، مندرج در مجله خروس جنگى، سال ۱۳۲۸
از همان اوان حس مىکردم که هدف و روش نقاشى، جز آن باید باشد که اینک در نزد ما رواج دارد. خوشبختانه دیدن محیط هنرى اروپا تأثیر عمیقى در من بخشید و مرا در آنچه که عقیده داشتم پایدارتر گردانید.
هنرمندان ما غالباً شکایت دارند که محیط ما هنرمندپرور و مساعد نیست و هنرمند تشویق نمىشود و مردم هنر نمىفهمند! این گونه اعتراضات بىجا بیشتر از این جهت است که عموماً از اصل مهمى بىخبرند: «محیط مساعد و هنرى را خود هنرمند است که باید فراهم کند نه مردم». و غافلند که هنرمند خود مسئول این نامساعدى محیطش مىباشد نه مردم. مردمى که هنرمندیها را نبینند و در مورد سلیقههاى مختلف سخنهایى نشنوند، چشمشان آنطور که باید به کارهاى هنرى آشنا نشود، چگونه مىتوانند مروج هنر و مشوق هنرمند باشند؟ بىجاتر این که، هنرمندان ما، از پیر و جوان، با کشیدن دو تا صورت شبیه از چهرهی مغفور خاقان و چند منظره از شاهعبدالعظیم و گلابدره یا قهوهخانهها (به این عنوان که طبیعى مىسازند) خود را از نقاشان چیرهدست مىپندارند، و انتظارها از مردم دارند. غافل از این که کورکورانه دنبال یک نوع نقاشى قراردادى مبتذل از سنههاى گذشته را گرفتهاند و پا بر جاى پاى گذشتگان نهادهاند.
نقاشیهاى ما از شعر و داستان سرایى، و شعر و شاعرى ما از سجع و قافیه بیرون نیست. موسیقى ما همان موسیقى (دلاى، دلاى) و آوازهایمان اهمیتش بیشتر روى شعر و معانیش مىباشد. یعنى در ساز هر جور که پنجه از آن صدایى در آورد، و در آواز هر گونه که صدا در حلقوم و ناف بچرخد. البته هیچکس منکر این نیست که هنرهاى زیبا باید معرف احساسات آدمى، و سند روحیه روز مردم یک محیط باشد، ولى باید که همهی این وسایل به نحو درستى به کار رود و جنبهی هنرى آن مزیت داشته باشد و بیش از همه منظور آن باشد که حدود و هدف خود را بیش از حدود و هدف سایر هنرها مراعات کند.
نیز باید دانست که هنر در اصل به معنى ایجاد کردن است (یعنى بیان احساسات کردن به وجه عالیتر و غیر عامیانه). زیرا خواهى نخواهى هر اثرى چه بد و چه خوب در هر حال، بیان احساس مىکند و همه کس به هر زبانى که شده ولو الکن باشد، منظور خود را بیان مىکند، بىآنکه در بیان کردنش در بند نظم و ترکیب کلمات و یا زیبایى تشبیهات و جملاتش باشد.
غالب مردم معتقدند که «هنر، یک چیز خدادادى و طبیعى است». نقاش یا نویسندهی خوب شدن، مجسمهساز یا موسیقىدان یا نوازندهی خوب بودن همه و همه بسته به این است که شخص ذوق طبیعى داشته باشد.
درست است که اگر کسى به اندازهی کافى به قول مردم ذوق طبیعى (و به قول من ذوق کسبى) نداشته باشد نمىتواند هنرمند بشود. ولى در هر حال براى هنرمند خوب شدن، پشتکار، فهم طبیعت و طرز استفاده از آن به نفع خود و دانستن هدف هنر لازم است.
باید متذکر شد که طبیعت هرگز پیشهاى را براى کسى انتخاب نمىکند و بر پیشانى او نمىنویسد که این باید نقاش و آن دیگرى موسیقىدان بشود. بایدى در کار نیست جز پشتکار. هر کسی به اندازهی ذوق خود براى هنرمند خوب شدن در طلب خواهش و پرورش سلیقهی خود مىکوشد و کمکم در آن رخنه مىکند تا نتیجهی لازم را بگیرد.
هنرمند باید در پیشهاش، از حال عادى به عالم خصوصىتر وارد شود، تا بتواند جلوههاى دقیقتر طبیعت را که از دسترس مردمان عادى به علت توجّه نداشتن مستقیمشان به آنها به دور است ببیند تا به این وسیله، حس بیناییاش را بپرورد و هم محسوسات خود را از روزنهی چشم خویش با اصول هنرى، و مهارت سهل و ممتنع نشان بدهد.
باید اقرار کنیم که نقاشان ما از معنى واقعى هنر غافل ماندهاند. بگذریم از عدهی معدودى از هنرمندان گمنام که ثروتى براى ما گذاشتند و حتى سرمشق جهانى شدند و هنوز هم آثار آنان را هنرمندان اروپایى زمینهی الهام کارهاى جدید خود قرار داده از آن استفاده مىکنند. ولى این کافى نیست که تنها به مردهها بنازیم و به این حکم «من آنم که رستم قوى پنجه بود» گردن برافرازیم.
پس از این که این فکر به مغز هنرمندان مغرب زمینى رسید که باید محسوسات زمانه خود را نشان بدهند نه که بندهی سلیقهها و ذوقهاى دیگران باشند، مکتبهاى مختلفى پدید آمد که در میان همهی آنها فقط دو مکتب بود که به اوج ترقى خود رسیدند و نتیجهی کاوشهاى سالیان درازشان را به دست آوردند. یکى امپرسیونیسم است که تحولى در عالم رنگآمیزى ایجاد کرد و به معنى نقاشى «حال و رنگ» دیگرى داد، و دیگرى که جدیدترین همه و از نظر فن مستقیماً به هنر نقاشى منتسب است (نه به شعر و شاعرى و داستانسرایى) مکتب کوبیسم است که در میان این دو مکتب (یعنى امپرسیونیسم تا کوبیسم) مکاتب مختلفى به وجود آمد و هنرمندان، با حرارت فوقالعادهاى فعالیت کردند. (این همه فعالیت فقط براى این بوده است که نقاش، یقهی خود را از چنگ طفیلىهاى مزاحم فنى رها کند و خود را آنطور که باید بنمایاند).
این معنى، چنان در نمایشگاههاى نقاشى اروپا آشکار است که هیچ اهل ذوقى نمىتواند آن را انکار کند. هر چند که در اروپا هم هنرمندان بسیارى هنوز، ریسمان به گردن روش کهنهی خود انداخته آن را به دنبال مىکشند و نمىتوانند از آنها دست بردارند. ولى پیدا است که حس مىکنند عمرى را به قلم «صدى یک غاز زدن» گذراندهاند (مانند غالب هنرمندان ما. حتى این چند نفرى هم که اکنون افتان و خیزان راه هنرى خود را در پیش دارند و از روی بىخبرى به چه کنم چه کنم گرفتارند، دیر یا زود دست از کار مىکشند). وقتى به حال زار آنان نگاه کنیم اولاً در مینیاتورسازى، از دو مکتب بهزاد و رضا عباسى که بگذریم. همگى رد پاى همین دو مکتب را گرفته مىروند. هدف و منظورى هم در میان نیست. زیبایى، مفهوم و معنى ندارد، نه طراحى در میان است و نه رنگ و حالتى، و همیشه چون شاعران ما که گل و بلبل جزء لاینفک شعرشان است براى اینان هم موضوع مینیاتور، هرگز از یک چنار و سرو یا یک جوى آب و تنگ شراب، ساقى مخمور و یک شیخک گردن کج بیرون نیست و از این راه معمولى، بازاریابى مىکنند. (همیشه همان درخت با همان گونه رنگها، همان دلبران با همان قیافهها، همان اسلیمىها و کمپوزیسیونها با همان رنگآمیزیهاى قراردادى)!
دیگران هم با مخلوط کردن نقاشى معمولىپرداز با مینیاتور، گمان دارند که مینیاتور مدرن ایجاد مىکنند.
اما طبیعتسازان ما که هر یک سفرى به اروپا رفتند (عمرشان دراز)، با یکى دو تابلوی کپى از موزهی لوور در زیر بغل مراجعت کردند. آن هم با اشتلمها که نه کارشان را کسى دید و نه کپىهاشان را، و هرگز صدایى هم از کسى در نیامد و هر کسی هم هر چه دیده بود براى خودش بود و بس. با این حال انتظارها داشتند و دارند که با سلام و صلوات آنان را در زمرهی استادان بزرگ و هم پایه با هنرمندان نامى نام برند و آثارشان نیز به قیمت نسبتاً گزافى خریدارى شود که تشویق شوند اگر نه لابد تشویق نشدهاند و مردم هم که هنرمندپرور نیستند و هنر را هم که نمىفهمند.
کسى منکر نیست که ایران منبع ذوق و هنر است و از این لحاظ از کشورهاى درجهی اول هنرى است. همین کاشىکارىها و نقشه قالیها و فرشها که در و پیکر ما را زینت دادهاند نمونهی کامل ذوق ایرانى و دلیل توجه مستقیم مردم به هنر و هنرمندان است. ولى هنرمند ما باید یاد بگیرد که چگونه باید هنرى را به سوى کمال پیش ببرد و باید به مردم یاد دهد که چگونه باید در هنر نظر کنند و از هر هنرى چه چیزى باید انتظار داشته باشند.