سوررآليسم

سخنرانى جلیل ضياءپور، با عنوان «سوررآليسم»، انجمن هنرى خروس جنگى، سال 1328

ريشه‌ی همه ‏گونه انديشه‏ها و ايده‏ها بطور كمون و ضعيف در بطون زندگانى بشرى وجود دارد. با وصف پيچيدگى ساختمان مغزى و روحى، هر يك از اين ايده‏ها كه تحولات عمومى و چرخش جبرى يا قانون واكنش، انگيزه‌ی بيدارى و پرورش آنها شود به موقع خود ظهور مى‏كنند. اين تظاهرات، هميشه با موفقيت‏ها و نيازمندي‌هاى يك محيط همراه است و غالباً به علت نامساعدي‌ها، ناچار پس از يك چند دربدرى و عدم موفقيت ظهور كرده پايه مى‏گيرد.

سوررآليسم هم پس از يك سلسله تظاهرات ضعيف كه به تفاوت در مواقعى نه كاملاً مناسب پيش آمده بود، نشد كه پايه‌ی محكمى بگذارد. ولى در همين تظاهرات گاه و بى‏گاهش بذر خود را پاشيد تا توانست در تظاهرات اخيرش تقريباً موفقيت بيشترى را نصيب خود گرداند.

آنان كه مطلعند مى‏دانند كه چگونه كوبيسم با داشتن طرفدارنى آگاه‏تر و جهان‏بين‏تر، سرنوشت را عوض كرد. ولى چون در انديشه‌ی كلى هنوز پاى‏بند عناصرى بود كه بى‏اختيار و زياده از انتظار او را به گذشته وصل مى‏نمود، و نه تنها او را از طبيعت ظاهر خارج نكرده بود، بلكه بيشتر به آنها پاى‏بند كرده بود از اینرو، سوررآليسم كه از چندى پيش به موازات كوبيسم همراه زمانه بود اين قيد و بست‏هاى گذشتگان را كه هنوز به كوبيسم چسبيده بودند، پس مى‏زند و به قول خود ديگر از چنگ آنها خود را نجات مى‏دهد. غافل از اينكه در انديشه، خود را گرفتار يك ايدئولوژى قديمى به صورت تازه‏ترى مى‏كند يعنى رمانتيسم را لباس نو مى‏پوشاند (با اين تفاوت كه رمانتيسم يك‏ گونه داستان‌سرایى مى‏كرد كه وابستگى به آرمان‏ها و خواسته‏هاى مردم داشت ولى در اينجا سوررآليست تنها به نقالى و تشريح خصوصيات درونى خود مى‏پردازد)

آندره لوت Alhote در اين مورد مى‏گويد:«گفتگو درباره‌ی ايده‏هاى سوررآليستى زحمت بيهوده است. زيرا اشخاص را فقط به تعجب وا داشتن و ذهن و اعصاب آنان را تحريك كردن، اين چنين عملى را سليقه و هنرمندى نمى‏توان ناميد». و در مورد دوام و بقاء اين مكتب مى‏گويد:

«نمى‏دانم كه آيا مدت مديدى دوام خواهد يافت يا نه». ولى با تأسف چنين اظهار مى‏كند كه «دوره‌ی الهامات عالى عصر وان‏گوگ كوتاه بود و حيف شد كه زود به پايان رسيد! و هنرمندان مورد نظرى هم مانند «ريمبو» Rimbaud «لوت رآمون» Lautreamont كه مى‏شد آثار قابل توجه و عميقى از خود باقى گذارند، چون در جوانى مردند و به پيرى نرسيدند تا ثمره‌ی پخته دوران پيرى را به دست دهند، از اینرو مرگ اينان هم ضايعه بزرگترى از الهام‏گيرى اين دوره براى آيندگان فراهم كرد. زيرا پيران هنرمند در دوران نزديك به مرگ، روشن ذهنى عجيبى پيدا مى‏كنند، و داراى ثروت سرشار از پختگى و موفقيت هنرى مى‏شوند، كه اگر آثار اين دوره براى آيندگان باقى بماند، مسلما مدارك و نتايج ذيقيمت براى مبتديان خواهد بود».

«لوت» مى‏خواهد بگويد كه از دوام بيشتر الهامات هنرى دوره‌ی وان‏گوگ، حتماً به نفع نقاشى جديد يا سوررآليسم يا هر چيز ديگر بهتر و صحيح‏تر مى‏شد استفاده كرد! و باز مى‏گويد: «عجيب به نظر مى‏آيد كه سوررآليست‏ها نه به شوخى بلكه خيلى هم جدى مى‏گويند كه نقاشى‏هايشان فقط براى عده‌ی معدودى خوش‏آيند است نه بيشتر! چگونه مى‏توانند خوش‏آيند خاطر عده‌ی معدودى آن هم براى يك لحظه‌ی كوچك قرار گيرند و نتوانند بيننده را براى مدت زيادترى در برابر خود نگاه دارند؟ درست است كه همه‌ی شاهكارها را با يك‏ گونه اغراق و دروغ آميخته‏اند ولى چرا نبايد هنرمند دروغى بسازد كه خوش‏آيند عده‌ی زيادترى باشد؟ و به نحوى دروغ‏گويى كند كه زننده و غيرقابل قبول نباشد؟ اگر به شاهكارهاى هنرى رجوع كنيم، مى‏بينيم كه عالي‌ترين و خوش‏آيندترين اغراق‌ها و دروغ‌هایى كه ممكن است به رغبت پذيرفت در همين گونه شاهكارها وجود دارد. هزارها رقم دروغ‌گویى كه ايجاد خوش‏آيندى خاطر و رغبت در شخص كنند وجود دارند كه از آنها به نحوى خوب مى‏توان استفاده كرد».

خطاب به استاد «لوت» بايد گفت: اگر سوررآليست‏ها يك‏ گونه‌ی ديگر از هزارها رقم دروغ‌گویى را به دلخواه شما استادان شروع مى‏كردند آيا آنان‏ را مورد حمله قرار نمى‏داديد كه هزارها رقم ديگر دروغ‌گویى كه ايجاد خوش‏آيندى بهترى كند وجود دارند، چرا شما سوررآليست‏ها مانند گذشتگان از آنها استفاده نمى‏كنيد؟ مسلماً از همين ‏گونه ايرادها بر پيشروان هميشه وارد بود.

بارى، در يكى از نشست‏ها راجع‏ به ايده‏هاى سوررآليستى كه در اكتبر 1929 بر عليه سوررآليست‏ها ترتيب داده شده‏بود دكتر «كلرامبو» Clerambauo از پروفسور «ژانه» Janet رابطه‌ی ميان سوژه‏هاى عالم ذهنى هنرمند را با نتيجه‌ی اثرى كه از وى به ظهور مى‏رسد، مى‏پرسد. ژانه پاسخ مى‏دهد: سوررآليست‏ها معتقدند كه واقعيت زشت است و زيبایى در خارج از واقعيت وجود دارد. وانگهى واقعيت به خودى خود زيبا نيست بلكه بشر سبب ايجاد زيبایى و معمول كردن آن در دنيا شده‏است. بشر است كه توانسته حس زيبا پرستى را در بشر ديگر بيدار كند و بپروراند، اگر نه در واقع زيبایى مفهوم ندارد. و براى اينكه بشود زيبایى را ايجاد كرد بايد هر چه ممكن است از حقيقت‏جويى مردم و تعريف حقيقت آنان بر حذر بود.

تمام كوشش سوررآليست‏ها در اين است كه ايجاد وسوسه و حس كنجكاوى و ترديد در بيننده كنند. با ايجاد اين وسوسه مى‏خواهند تا مدتى بيننده را در دنيایى ساخته و پرداخته از گذشته و حال و آينده، در برزخ تلخ و شيرين، در عالم خود آگاه و ناخودآگاه سير دهند و اين مرحله خود زيبایى است.

«كلرامبو» مى‏گويد: «نه، نه، اين هنرمندان افراطى كه به وسيله‌ی اين ‏گونه تظاهرات، تمام قوانين و قرادادهاى محكم هنرى را گستاخانه زير پاگذارده خود را پيشرو معرفى مى‏كنند و همه را به هيچ‏ گرفته بيهوده مى‏شمرند، اين عمل آنان را چنين بايد تعبير كرد كه به اين وسيله مى‏خواهند راه فرارى از قوانين و قرادادهاى محكم هنرى كه از ظرفيت اين سهل‏انگاران خارج است فراهم كنند و از زير بار درست فكر كردن برهند تا گرفتار انتقادات سخت منتقدين نشوند. اين آقايان پيشرو كه خيال مى‏كنند در اين عصر چيز نو ظهور به وجود آورده‏اند غافلند كه «گونگوريست‏ها و كونچتى‏ها در قرن شانردهم از پيشروان بوده‏اند. اين عمل سوررآليست‏ها در حقيقت، كارى است مربوط به قرون گذشته نه ابتكار و كار تازه».

«ژانه» مى‏گويد: از اينكه آقاى كلرامبو به گذشتگانى تكيه مى‏كند و وجود آنان را وسيله‌ی رد كردن تظاهرات سوررآليستى قرار مى‏دهد متوجه اين نكته نيست كه اگر به علل نامساعد محيطى، يك عده به نام پيشرو يا به هر نام ديگر نتوانند با عقايد و عمل تازه‌ی خود در جامعه رسوخ كنند و دنباله‌ی كارشان گرفته نشود دليل نمى‏شود كه اين عقايد و افكار يا سليقه‏ها به كلى غلط هستند. بلكه چون براى مردم آن زمان قابل درك نبوده، از اینرو پيشرفت نكرده است. حال اگر امروزه عده‌اى دنباله كار آنان را بگيرند بايد گفت چون آنان در آن زمان موفقيتى نداشته‏اند پس امروز هم به همان علت دنباله‌ی افكار آنان را (با وصف اجابت محيط هر چند كه معدود باشند) نبايد گرفت؟! آقاى كلرامبو در نظر بگيرد كه عمليات سوررآليستى با يك سلسله جريانات تاريخى توأم است نه با تظاهرات.

كلرامبو در اينجا اشاره به اقدامات مسيو «آبه‏لى» M. Abely بر ضد افكار سوررآليستى راجع به كتاب «ناجا» (از «آندره بره‏تون» Andr e Breton سوررآليست مشهور) مى‏كند و مى‏گويد: در آنجا كه «بره‏تون» مى‏گفت اگر من ديوانه‏اى بودم، و اگر بازداشتم مى‏كردند من حتما از اين چند روز بازداشتى كه برايم معين شده‏ بود استفاده مى‏كردم و به اين وسيله تمام كابوس‌ها و هذيان‌هايم را براى كشتن يكى از برگزيده‏ترين دكترهاى دارالمجانين كه به چنگم مى‏افتاد به كار مى‏انداختم تا شايد به اين وسيله دست از سرم بردارند و مرا در گوشه‏اى به حال خود راحتم بگذارند، مى‏دانى كه مسيو «روديه» Rodiet در اين ‏باره چه مى‏گويد؟ و چگونه به هيئت محافظين اطباى دارالمجانين حمله كرده فرياد مى‏زند: كه چرا به مطبوعات اجازه‌ی انتشار چنين نوشته‏هایى را مى‏دهند و آنها را كنترل نمى‏كنند تا اين گونه نوشته‏هاى خطرناك به دست ديوانگان نيفتد و توليد خطر مرگ براى اطباء نكند؟ مى دانى كه «روديه» فرياد مى‏زد كه زير اين جمله‌ی «بره‏تون» در كتاب «ناجا» به وسيله‌ی يكى از ديوانگان شعبه‌ی خودش با مداد آبى خط كشيده بود و اين امر هيئت اطباء را سخت تهديد مى‏كرد؟ مطمئناً بى‏مبالاتى ما در اين ‏باره سبب قّوت گرفتن عمليات تهديدآميز مخالفين و يا مجانين خواهد شد. اقدامات مسيو «آبه‏لى» فضيحت عمليات سوررآليستى را خوب نشان داده ‏است.اين موضوع نه تنها ما را تهديد مى‏كند كه به ناچار به مبارزه شديد وا مى‏دارد. كلرامبو اضافه مى‏كند كه اين مطلب را ساده نبايد گرفت و مطمئناً توضيحات كاملى لازم دارد.

جلسه، ختم مى‏شود. ولى اصولاً سوررآليست‏ها دست بر نداشته با لجاجت هر چه تمام‌تر وراجى‏هاى منتقدينى را كه در زير فشار عصبانيت به لهلهه افتاده‏اند، صريحاً پس زده همچنان به عمليات خود ادامه مى‏دهند، و آنانى را هم كه كارشان از حدود انتقاد به دشنام كشيده است و چنين به نظر مى‏آيد طولى نخواهد كشيد كه در برخورد تن به تن يقه‌ی هنرمندان را نيز خواهند دريد، به هر جهت به حال خود مى‏گذراند و در آنجا كه آنان را منتسب به ديوانگى مى‏كنند و سوررآليست‏ها را يك مشت مردمان ماليخوليایى و مخّبط مى‏پندارند، به اتكاء عقايد فرويديست‏ها و از زبان خود آنان به عنوان آخرين نظريه علمى و عملى روز در مبحث توليد ناخوشى چنين مى‏گويند: اگر شخصى در مريض عصبى قدرى دقيق‏تر شود به وسایلى كه او را به حوادث و عوارض طبيعى زندگى وابسته مى‏كند بيشتر نزديك مى‏شود و در اين ميانه به خصوص به رابطه‌ی بغرنجى برمى‏خورد كه دسترسى به اين چنين وسيله‏اى در نظر اول محال مى‏نمايد و شخص عليرغم نظريات خود به وجود حقايقى پى مى‏برد كه اين حقايق به نفسه وسيله‌ی ارضاى خاطر هستند. ولى ظاهراً خودشان هرگز مورد نظر نبوده‏اند. يعنى شخص در مى‏یابد كه در هر حال يك گونه زندگانى هم به نام زندگانى فانتزى وجود دارد كه به اميال آدمى صورت واقعيت مى‏دهد. در همين وقت است كه ديگر بايد عقايد نارساى گذشته را رها كند و درباره‌ی احوال مختلف يك مريض، صحيح‏تر و دقيق‏تر قضاوت كند. زيرا در حالت ناخوشى، اگر مريض دنياى فانتزى خود را كه در خالت عادى مسلماً داراى آن بوده ‏است از دست بدهد و هر گاه در يك وضعيت مناسب و استثنایى كه گاهى براى مريض پيش مى‏آيد دوباره آن دنياى فانتزي‌اش را به دست آورد، در اين حالت به خصوص هم اگر مريض داراى استعدادهاى هنرى بوده باشد مطمئناً مى‏تواند آثار فكرى و رؤياى فانتزي‌اش را مانند دوران عادى خود (يعنى در حالت سلامت مزاج) تبديل به آثار هنرى كند و از اين راه، اين اشخاص از يك حادثه‌ی عصبى هم (در ضمن) نجات مى‏يابند.

سوررآليست‏ها به اتكاء اين دلايل معتقدند كه در حالت استثنایى هم يك مريض هنرمند از وجود فانتزى‏هاى خود مى‏تواند استفاده كند تا چه رسد در حالت عادى. سپس مى‏گويند: در مورد انتساب سوررآليست‏ها به ماليخوليا و مرض و ديوانگى، كيست كه هر يك به نوبه‌ی خود به نوعى ديوانه نباشد؟ و باز از زبان «فرويد» Freud مى‏گويند: هنرمند با قدرت و موفق كسى است كه بتواند فانتزي‌هاى تخيلاتش را به صورت حقيقى در بياورد و به آنها مادّيت بدهد و هر گاه اين تبديل فانتزى تخيلاّت به واقعيت مادى، به علّت خبط و خطاها و عوامل خارجى و يا ضعف شخصى از ميان برود، در حقيقت چنين شخصى علاوه بر استفاده از لذایذ خارجى، از يك لذت حقيقى ديگرى نيز كه در درون خود او مخفى است محروم مانده است.

سوررآليست‏ها درباره‌ی تجربيات و نتايج آنها مى‏گويند: مردم نمى‏دانند كه با دنبال كردن نتايج تجربيات گذشتگان (كه امروزه انباشته از يك سلسله اشتباهات به روى هم است و يا اقتضاى زمانه وجود آنها را زائد و بيهوده مى‏داند) در واقع سند يك نوع محدوديت را رسماً امضاء مى‏كنند. باز مى‏گويند: بايد دانست آنان كه بر روى منابع مسلّمى تكيه مى‏كنند و مى‏گويند پايه كار را بر روى نتايج عمليات گذشتگان نهادن براى درست‏تر هدايت شدن است، اشخاصى هستند كه به بهانه‌ی راهنمایى كردن فقط با بازگو كردن يك مشت سخنان بى‏پايه و تو خالى (براى خاطر حفظ آموخته‏هاى خود) مردم را به سوى محدويت بى‏جا مى‏كشانند و فراموش مى‏كنند كه نتايج عمليات مردمان يك عصر، به اكثر نتايج تجربيات كه فقط براى مدت معينى (كوتاه يا بلند ولى نه هميشگى) مى‏توانند نيازمندي‌هاى آدمى را مرتفع كنند، چنان پاى بندند كه آنها را وحى منزل و ابدى مى‏پندارند! غافل از اين كه نتايج تجربيات گذشته را پايه‌ی عمل زمان حاضر قراردادن، در حقيقت عمل تازه را فلج كردن است و مطمئناً نتيجه‏اى كه از چنين عملى به دست مى‏آيد همان خواهد بود كه عمليات گذشته، آنها را در زمان خود به دست داده‏اند، و در اينجا بايد با «آندره ژيد»  Andr e Gideهم زبان شد كه گفت: «كسى كه دائماً در حال ايجاد و اكتشاف است يك زنده‌ی واقعى است. يعنى كسى است كه با زندگانى سروكار دارد و گرنه سروكار داشتن با قراردادها يعنى نبش كردن نعش‏ها، يعنى حقايق مرده».

اين است كه سوررآليست‏ها تا آنجا كه مقدور شده پشت پا به قراردادها و عمليات گذشتگان زده‏اند و چرخ‌هاى تجربيات شكسته و پينه وصله ‏شده‌ی آن را كه ديگر صورت يادگار برایشان دارد به دور افكنده‏اند و ديگر نمى‏خواهند آنها را براى مقاصد هنرى خود بر روى جاده‌ی هنر بغلتانند و مى‏گويند: «اين تجربيات و نتايج، اين اكسير و راهنماى آمال، به همان اندازه كه براى عده‏اى تا چند صباحى معتبر بوده و توانایى نشان داده است، به همان اندازه نيز در نزد ما بى‏اعتبارى خود را به اثبات رسانيده‏است.»

بايد متوجه بود كه هر زندگانى تازه تجربه و نتيجه‌ی تجربه‏اى تازه‏تر لازم دارد. تجربه‌ی كهنه مربوط به زندگانى كهنه است، بايد از نتيجه‌ی علميات ديگران نتيجه‏اى تازه‏تر گرفت كه آيا بد بوده يا خوب، كافى بوده يا ناكافى، لازم بوده يا غير لازم. اگر خوب، لازم و كافى بوده به صرف خوب يا كافى بودن، تحولات شديد و ضعيف زمانى يك محيط را نبايد فراموش كرد و بايد در نظر گرفت كه مزاج و سليقه‌ی آدمى مانند گرماسنج كه تابع چگونگى تغييرات جوى است هميشه تابع چگونگى تغييرات اوضاع اقتصادى، پرورشى و سياسى يك محيط و طبيعتاً تابع چگونگى ارتباطات خود با وضع جهانى است. خوب و كافى بودن نبايد سبب تكرار مكررات و عدم تنوع كه عزرایيل زيبایي‌هاست بشود.

سوررآليست مى‏گويد: «هنرهاى زيبا بايد وسيله‌ی خوش‏آيندى، كه از نيازمندي‌هاى حتمى است باشد و بايد به خصوص انگيزه‌ی يك شگفتى (شگفتى تازه) بشود، زيرا شگفتى است كه زيباست. اين شگفتى هر گونه كه باشد در هر حالش زيباست. هرگز هيچ‏ گونه شگفتى وجود ندارد كه زيبا نباشد. همين قدر اندك نسيمى از شگفتى به مشام برسد كافى‏ است كه جایى را زنده و با طراوت كند.

آنان كه اين همه به دنبال تجربيات گذشتگان مى‏دوند، و با پس و پيش كردن انواع كلمات انتقادى و حل كردن تدريجى قواعد و قوانين قراردادى گذشتگان (در عمليات محافظه كارانه و كند خود) كه با احتياط و پاورچين و سنگين خود را به جلو مى‏رانند و گمان مى‏كنند كه به اين وسيله چيز صحيح‏تر و در عين حال تازه‏ترى به وجود مى‏آورند، هميشه در جا كوبيده‏اند و يا اين كه براى تحكيم مبانى موقعيت خود، به دنبال پيشروان، به زمزمه و مغلطه و هو و جنجال پرداخته، يك انبار فحش و ناسزا و لعن و كفر نثار آنان كرده‏اند و با اين همه داد و بى‏داد و حق به جانبى و محافظه كارى، هرگز كارى از پيش نبرده‏اند.

به قول سوررآليست‏ها اينان هرگز نتوانسته‏اند به وسيله‏اى (كه بشر از دير زمانى در جستجوى آن است) معنويات خود را آن طور كه بايد تشريح كنند و به علت بستگى شديدشان به زنجير قيود، هرگز جرأت نكرده‏اند كه نهفته‏هاى خود را در دايره بريزند و نكته‏هاى دقيق روحشان را به نمايانند. (اصولاً احتياط و محافظه‏كارى تا به اين حد، چنين نبايد كه نكرده‏اند و چنان نبايد كه نشايد، دشمن هنر است)اين همه قيد و محدوديت فكرى چرا؟! چرا هنرمند نبايد به موجودات فكرى خود ماهيت بدهد؟ چرا بايد حصارهاى محكم قيود و تجربيات گذشته را پيرامون آنها بكشد؟ چرا بايد تنها چيزهایى را نشان بدهد كه فقط در ظاهر به ديده مى‏آيند؟ مگر افكار، خود حقيقت ندارند؟ مگر عالم خيال عالمى واقعى براى خود نيست؟ مگر موجودات فكرى كه جزء لاينفك خانه‌ی روح هنرمندان و همگان است همان ارزش را ندارد كه موجودات اطرافشان؟ هم چنان كه بعضى‏ها ميل دارند ظواهر زندگانى اشياء و اشخاص اطراف خود را نشان بدهند، اينان هم مى‏خواهند و در اصل بايد اين رابطه را،اين پلى كه، آنان را به زندگى خياليشان (به عقيده‌ی شما) ولى به زندگانى واقعى‏شان (به عقيده‌ی خود آنان) وابسته‏شان مى‏كند نشان بدهند. مى‏خواهند اين عالمى را كه زندگاني‌اش براى آنان پرجوش و خروش‌تر و محسوس‏تر از غوغاى عوالم خارجى است بنمايانند و خود را خالى كنند. در هر حال اين محيط وتأثير عواملش (هر گونه كه باشد، بد يا خوب) چون برگرده‌ی روح و فكرشان سنگينى مى‏كند و آنان را در زير فشار خود مى‏گيرد، خواهى نخواهى سبب بروز واكنش در آنها مى‏شود كه از بروز آن ناچارند.از اين جهت است كه سوررآليست مى‏گويد: اگر افكار من براى شما واقعيت ندارد به درك. همه‌ی آنها براى من، منى كه آنى از آنها منفك نبوده‏ام واقعيت دارد. اين وقايع بايد از من تراوش كند. زيرا نگاهدارى آنها از اختيار من بيرون است. من اين فانتزى‏هايم را مى‏ستايم. آنها را مى‏پرستم و تحسين مى‏كنم. زيرا براى من قابل تحسين‏اند. چيز قابل تحسين در اين فانتزى‏هايم به خصوص يكى اين است كه پس از مادّيت گرفتنشان به وسيله‌ی من، ديگر وجود خيالى محض ندارد، بلكه به وسيله‌ی من جان گرفته‏اند و پس از آن در زندگانى خارجى و مادى من، با من محشور مى‏شوند. خيالى يا غير خيالى، واقعى يا غير واقعى يكى است. همه و همه براى من واقعيت دارند. كداميك از حقايق مادى زندگى است كه اولش غير مادى و خيالبافى كه انگيزه‌ی شوقى در من بشود از آن نمى‏گريزم و تا نتيجه‌ی لازم را از آن نگيرم رو نمى‏گردانم، و هر چه كه ذهن مرا به نحو شگفت‏آورى تحريك كند هر چند كه مرا به وحشتناك‏ترين و انقلابى‏ترين مراحل روحى بكشاند محال است كه از آن چشم بپوشم و آنها را در زير خاكستر فراموشى بسپارم. اگر جرقّه‏اى حتى فقط يك لحظه ذهن مرا روشن كند، در نهانخانه‏هاى تصورات من، مناظرى بيدار مى‏شوند كه به ناچار اين مناظر بهانه‌ی تظاهرات خود توسط من مى‏شوند.

از اینروست كه «ابستراكسيون» Abstraction يا طرز تفكر ابهامى كه از مايه‏ها و مشخصات طرز تفكر هنرمندان پيشرفته است، و همان است كه درون آدمى را تعريف مى‏كند، در ميدان عمليات سوررآليسم فعاليت زيادترى دارد. در زندگانى روزانه‌ی مردم عموماً،و در زندگانى هنرمندان خصوصاً (نه تنها در زندگانى معمولى) به شدت رواج دارد. چون اين طرز تفكر براى همگى عادت است، از اینرو به چگونگى فعاليت و دخالت آن در افكار، وقتی گذارده نمى‏شود. ميليون‌ها مردم از اول روشنایى روز تا هنگام شب (حتى در خواب) با افكار مبهم و پاره پاره كه نابجا به هم وصله پينه مى‏شوند سروكار دارند و در ظاهر، اين افكار تماماً از هم گسيخته است و مبتدا و خبرى از آنها در ميان نيست و كمتر زمانى براى اشخاص يافت مى‏شود كه فكرشان در حين مرور مطالبى كه به دقت به آن مشغولند از شاخه‏اى به شاخه‏اى ديگر نپرد و رشته‌ی ارتباطاتشان نگسلد. از اینرو، بنا به عدم وجود روابط ظاهرى تمام اين افكار براى ديگران به صورت گنگ و مبهم وانمود مى‏شوند. در همين جاست كه مخالفان روش ابهام، به علت نداشتن وسعت تميز و ندانستن لزوم فانتزى‏ها براى خوش‏آيندى كه ريشه‌ی مفهوم هنرهاى زيباست، آنها را به نام افكار تجريدى و خصوصى و انتزاعى مطرود مى‏دانند. حال اين كه با اندكى دقت روى اصول تداعى معانى‏ها و واكنش‏ها، به واقعيت وجود افكار به ظاهر پيچيده و بى‏مبتدا و خبر پى مى‏بريم. و علت ظهور اين افكار گسيخته را كه از ميل به نتيجه‏گيرى سريع (در اثر سرعت جريان زندگى) به وجود آمده است در مى‏يابيم و اگر مى‏بينيم كه دريافت آن اينك فقط براى كمى از مردم ميسر است و خصوصيت دارد حتماً در آينده‏اى نزديك براى بيشتر مردم عموميت خواهد داشت و از پرده‌ی ابهام بيرون خواهد آمد.

بايد دانست كه ابهام يا به قول بشر دوستان امروزه، افكار تجريدى و انفرادى (كه خود به عناوين مختلف، مستقيماً دچار آن هستند و براى عوام فريبى سنگ ديگر خواهى و اجتماع دوستى به سينه مى‏كوبند) هميشه خواه ‏ناخواه و بى‏اختيار در ميان مردم وجود دارد، و يك واقعيت حقيقى‏تر از وقايع روز مردم بوده و هست.

«گاستون ديل» مصنف كتاب (معماى نقاشى) مى‏گويد: اگر بنا باشد كه يك تابلو واقعاً ارزش هنرى داشته باشد و غرايز عمومى را هم تمام و كمال دارا باشد (به طورى كه لذت بردن از آن عموميت پيدا كند) طبعاً چيزى به وجود مى‏آيد كه ابستراكسيون نام خواهد داشت، و تنها در اين حال است كه هنرمند مى‏تواند مانند آينه‏اى منعكس كننده‌ی روحيات اجتماعش باشد.

به اين وسيله، «گاستون ديل» اصولاً به وجود ابستراكسيون در هر فرد عادى و لزوم آن در هنر اعتراف مى‏كند و حتى كمال هنر را در وجود آن مى‏داند. ولى براى ابستراكسيون در نقاشى، حدود و ثغورى قائل است و معتقد است كه نبايد عنان اختيار را از كف رهاكرد، و مى‏گويد: اين كه امروزه عده‏اى پا از حدود فهم و ذهن عمومى فراتر نهاده، ابهامات غير قابل دركى را در هنرشان به كار مى‏برند درست نيست. مگر نه اين است كه طرح و فرم و رنگ از چيزهایى هستند كه هميشه آنها را به عناوين مختلف مى‏توان تغيير شكل داد و تازگي‌هایى در آنها ايجاد كرد؟ البته همه‌ی اينها، وسيله‌ی‌ فرم دادن به اشياء و تغيير شكل دادن آنهاست. ولى آنچه واقعى و ابدى است غير اينها است و بايد دانست كه ماوراى بازى طرح و رنگ و غيره، هنر شامل چيزهاى ديگرى هم هست كه آن باطنى، و يك چيز درونى است.

از عقايد «گاستون ديل» چنين بر مى‏آيد كه هنر در گرد رموز مى‏گردد، و براى نمك يا لطف كار و زيبایى و خوش‏آيندى يا عمق يا هر چيز ديگر كه در هر حال اثر هنرى از آنها به وجود آيد، بازى طرح و رنگ و فرم را، در قبال مايه‏هاى درونى بى‏مايه مى‏شمرد! و تغييرات آنها را بوالهوسانه و يك نوع بازى و سرسرى مى‏پندارد! مثل اينكه نمى‏تواند رابطه‌ی لازم و مستقيم اين دو را تشخيص بدهد كه «بى ‏وجود يكى، ديگرى وجود ندارد و تجلّى نمى‏يابد». مگر نه اين است كه همان چيز درونى، خود سبب ايجاد طرح و رنگ يا فرم به خصوص و معينى مى‏شود؟ و هر درونى كه در اثر پشتكار، مطالعه و دقّت در عوالم زندگانى پرورش‏ يافته باشد براى نشان دادن آثارى پخته‏تر، با معناتر و عميق‏تر، مستلزم قالب مناسب‏تري است تا درست معرف همان مكنوناتى باشد كه هنرمند مى‏خواهد معرفى كند؟ در غير اين صورت چگونه مى شود تجليات روحى را فرم‏بندى كرده ظاهر ساخت؟ ممكن است اين پرسش به ميان آيد كه اگر قالب‌هاى لازم را با مهارت آماده ‏كرديم ولى چيزى نداشتيم كه در اين قالب‌ها بريزيم چه چيز مى‏توانيم به ظهور برسانيم؟

بايد گفت اولاً نبايد فراموش كرد كه هر چند كسى داراى تجليات عالى باشد، ولى قالب‌هاى لازمه را نداشته باشد، هرگز نمى‏تواند تراوشات روحى خود را آن گونه كه بايد نشان بدهد. (چه بسا كسانى كه داراى مكنوناتى بوده‏اند ولى به علّت نداشتن قالب‌هاى لازم، به منزله‌ی لال يا كر و كور بوده‏اند. چه بسا شعرا كه به علت بى‏زبانى يعنى نداشتن قالب لازم براى فرم‌بندى تجلّيات شاعرانه خود، اثرى به جا نگذاشته‏اند و يا آثار ناقص از خود گذاشته‏اند. چه بسا نقاشان كه در خاك خفته‏اند و به علت نداشتن قالب‌هاى لازم مانند فرم و طرح و رنگ نتوانسته‏اند مكنونات درونى خود را نشان بدهند. چه بسا موسيقى دانانى كه به علت نداشتن مهارت فنى در كمپوزيسيون، نتوانسته‏اند رازهاى درونى را بيان كنند، و ما فقط به همان اندازه به تجليات روحى آنان پى مى‏بريم كه مهارت فنى آنان توانسته است به ما نشان بدهند). هر ضربه، هر خط، هر رنگ و هر جمله، معرف مقدار دانایى و عمق هنرمند است. يك هنرمند هر قدر عميق و حساس باشد، اگر مهارت فنى لازم را در ايجاد قالب‌هاى مناسب براى ابراز اين عمق و احساس نداشته باشد، براى ما فقط به اندازه‌ی همان آثارى كه در قالب‌هاى موجود خود ريخته است ارزش دارد نه بيشتر. زيرا سند كاملترى جز اين قالب حاضر وجود ندارد كه بتواند مقدار تماس او را با عوامل گوناگون حيات معرفى كند. پس اين قالب كه در گيرنده‌ی تجليات روحى است، براى ما به همان اندازه ارزش دارد كه قالب توانسته مكنونات درونى را عرضه كند. وانگهى چون تجليات باطن به وسيله‌ی عوامل ظاهرى مشاهده مى‏شوند، پس اگر تغييراتى در عوامل ظاهرى محسوس شود دليل بر اين است كه عوامل درونى تغييراتى يافته و خواست‌هاى تازه‏اى در آن به وجود آمده ‏است. عوامل درونى تغيير نمی‌یابند مگر به وسيله‌ی فشار و تأثير عوامل محيط يعنى نيازمندي‌ها به محض شكل گرفتن خواست‌هاى تازه در شخص، قالب هم شروع به عوض كردن شكل خود مى‏كند و هر قدر اين عمل عوض شدن شكل‌ها سريع‌تر باشد به همان ميزان نشان دهنده‌ی عوض شدن سريع خواستهاست. بنابراين اگر خواست‌ها تا بى‏نهايت به تقاضاى زمان عوض شوند، طبعاً تا پايان، شكل‌ها هم تا بى‏نهايت در حال عوض شدن خواهند بود، يعنى در هر حال اين دو بستگى مستقيم و جدانشدنى با هم دارند.

سخن اينجاست كه چون مطمئناً براى مكنونات، قالبى شايسته لازم است و اين قالب هم به خودى خود نمى‏تواند تا بى‌پايان شكلش را عوض كند (مگر تحت تأثير فشار عوامل درونى)، بنابراين به عللى كه ذكر شد، نبايد اين قالب روحيات را بى‏مايه شمرد و نبايد تصور كرد كه بازى طرح و رنگ سرسرى، بى‏علت و بوالهوسانه و بى‏ارزش است. بلكه بايد دانست كه هرگز هيچ يك از اين دو، از ديگرى جدا نيست و هميشه با هم همراهند. وانگهى، آن چيز درونى كه براى گاستون ديل به تعبير در نمى‏آيد و قضيه را در نظر او بغرنج جلوه مى‏دهد، و افكار را متوّجه عوامل ماوراء طبيعت مى‏كند، چيزى جز يك مشت دانسته‏هاى درهم و تضادها (كه بر سلسله‌ی توارث در طى ميليون‌ها سال زندگانى خود يافته است) نيست. همين تضادهاى (كهن الگوها) ميليون ساله‌ی بشرى است كه درون يا باطن آدمى را تشكيل مى‏دهد و در قالب ابهام و افكار تجريدى و غيره در آثار سوررآليست‌ها جلوه‏گر است.

در جمع، «گاستون ديل» مى‏گويد: هنرمند بايد خيلى دقت كند تا در ورطه‌ی خطا نيفتد. به خصوص تأكيد مى‏كند كه كارهاى گذشتگان هم ابستره بوده ولى تا به اين حد در گنگى فرو نبوده است. همان گونه كه ابهام در كارهاى گذشتگان قابل درك بوده است، كارهاى نقاشان امروز هم بايد به همان گونه قابل فهم باشد.

ديل، با اظهارات خود، ابستراكسيون امروز را يك نوع سطحى‏نگرى در نقاشى معرفى مى‏كند! غافل از اينكه در زمان هنرمندان گذشته نيز مبهمات هنري‌شان قابل درك و فهم عامه نبوده ‏است.

آيا نقاشان و نويسندگان و موسيقى‏دانان و غيره و غيره هميشه دچار اين اشكالات يعنى گرفتار گنگ و گيجى و حمله‏هاى يك عده از مردم عصر خود (همچنان كه امروزه دچار آن هستند) نبوده‏اند؟ آيا هنرمندان و نهضت‏كنندگان هر عصرى هميشه در برابر رگبارهاى فحش و ناسزا قرار نگرفته بوده‏اند؟ چرا هميشه وضع همين بوده و نيز خواهد بود. هميشه يك عده از اين قبيل محافظين قوانين و قراردادها وجود دارند كه هزارها تف و لعن افسار گسيخته و بیجا نثار هنرمندان مى‏كنند. هميشه اين عده، زمزمه‌ی يگانگى و همرنگ به گوش‌ها مى‏خوانند و خود را دوستدار منافع اجتماعى و دشمن افكار تجريدى معرفى مى‏كنند اگر نه براى سوررآليست‏ها و پيشروان، پر واضح است و خوب مى‏دانند كه فردى فكر كردن در قاموس زندگى بى‏معنى است و اجتماعى فكر كردن نيز بى معنى‏تر از آن است. چون مى‏دانند كه فرد، آنچه كه فكر مى‏كند تنها زایيده‌ی مغز فردى است (زيرا هرگز در چگونگى‏هاى زندگى اجتماعى چنين چيزى ممكن نيست) و از سوى ديگر هم مى‏داند، آنچه فكر مى‏كند تنها فكر اجتماع است. زيرا هرگز نمى‏تواند جز آنچه كه از انباشته‏هاى مغز و فكر او به وسيله‌ی او است، و در او حل و فصل و جرح و تعديل شده است تراوشات ديگرى ظاهر سازد. سوررآليست خوب مى‏داند، اين كه دسته‏اى سنگ مردمى بودن و مردم دوستى به سينه مى‏زنند و به نام منطق لازم و دلايل عقلى و عملى قاطع! به اتهام بى‏مايه، انحرافى و انحطاطى و ساير كلمات تكفيرى سنگ راه و خار پاى پيشروان شده‏اند، درست به معناى واقعى نفع عمومى در هنر پى نبرده‏اند.

هنرمند هرگز نبايد آلت دست و فكر اين و آن يا هر كس ديگر قرار گيرد. براى يك نفر پيشرو، تجريد و تعميم يكى است، و هر گونه هنر، اثرى است كه به علت تضادها و جريانات متقابله اجتماع هر عصرى، لزوماً به دست هنرمند به وجود مى‏آيد و در هر حال وابسته‌ی ايدئو‏لوژى هر زمانه است و قابل كنترل نيست و نبايد هم باشد. بنابراين، پيشرو، بدون توجه به انتقادات و فحاشى‏هاى منتقدين و منافقين، بر اساس نيازمندي‌هاى زمانه به كار خود ادامه مى‏دهد و براى او مسجّل است كه معلومات، قواعد، قوانين و قراردادها و تجربيات، همه و همه در دنبال اين نيازمندي‌هاى زمان و بعد از آن به وجود مى‏آيند. يعنى عمل هميشه مقدم و بقیه هميشه در دنبال است. نتيجه‌ی عمل هم حتماً نتيجه‌ی تأثيرات محيط و به خصوص تأثير عوارض بين‏المللى است.

گرچه غالب نظريات سوررآليست‏ها كه در جاى خود آمد كاملاً به جا و در طرز تفكر هنرى وارد است. ولى تنها اين چنين نظر داشتن كه به هر وسيله كه شده (به فرض انفرادى يا اجتماعى، عقلانى يا ماليخوليایى فكر كردن) فقط ايده‏ها را بايد در هر حال تصريح كرد، در ميدان هنر و هدفش اين عمل كافى نيست. براى توضيح يك ايده، كه اصولاً از نظر تخصصى بيشتر مربوط به نويسندگان است نبايد به كلى اساس هنرى شعبات مختلف را زير پا گذاشت، زيرا هر ايده‌ی هنرى (خواه موسيقى، نقاشى يا نويسندگى) براى توضيح خود به بهترين وجه، حتماً نيازمند يك شالوده‌ی تخصصى متناسب با وضع خود است كه هر يك به شخصه تقريباً آن را دارا هستند. سوررآليسم از اين حيث مى‏تواند مورد ايراد باشد كه «ايده» در آن مهم‌تر از اساس تخصصى در نظر گرفته شده است و سوررآليست بدون رعايت موقعيت خود كه نقاش است يا نويسنده، به كار مى‏پردازد و در كارش از رنگ و طرح و فرم و كمپوزيسيون (يعنى «قالب» تجليات روحى و اصل هنرمندى) كه نسبت به ايده حتماً بايد اكثريت تام را دارا باشد تا جنبه‌ی فنى و تخصصى پيدا كند، خبرى نيست. حال اين كه در نقاشى، يك تابلو بدون داشتن موضوع عادى هم مى‏تواند به وسيله‌ی اصول فنى خود به طور صريح نماينده‌ی روحيات، دانش و احساسات يك هنرمند يا به طور كلى (يك ملت) باشد. زيرا تجزيه و تحليل رنگ‌ها از لحاظ تأثيرات روانى رنگ‌ها و حركات شديد و ضعيف و خشن و ملايم خطوط كه موضوعى را احاطه مى‏كنند، خود معرف كامل هستند و بهترين وسيله‌ی ايجاد زيبایى و گويایى موضوعات (نه به صورت نقالى) مى‏باشند.

سوررآليست كه اينك به علت واكنش‌هاى شديد عاطفى در برابر مشکلات اقتصادى و عوارض جنگ، دهان باز كرده فرياد برآورده ‏است و از رنج بسيار به درون‏نگرى پناه برده است، خود را«محّق» معرفى مى‏كند، واقعيتى را عيان مى‏سازد و هر نوع مانع و رادع را مخّل فرياد و رهایى و آزادى‏اش از قيد وبند مى‏داند.

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *