سخنرانى جلیل ضياءپور، با عنوان «ويژگیهاى هنر دورهی اسلامى و نقش ايران در الگوسازى تمدن اسلام»، مجتمع دانشگاهى هنر اسلامى، به دعوت مركز سمينار حكمت و هنر اسلامى، هشتم و نهم ارديبهشت سال 1366
اين سخنرانى، بر اساس سؤالات مطروحه از سوی مركز سمينار حكمت هنر اسلامى برپا گرديده است.
سؤال اول: جنبهی «مردمى بودن هنر ما» چگونه معلوم و معين مىگردد؟ و در نقوش آثار هنر ما، جنبهی «مجموعى بودن» و «شكوه مجموعى داشتن» چگونه بعد تصويرى به خود مىگيرد؟ و چه هميارى مردمى در اين نقوش وجود دارد؟
پاسخ: بايد عرض كنم هر پرسشى ممكن است پرسشهاى مطرح شدنى ديگرى در كنار داشته باشد. كه اگر به آنها هم توجه شود، بهتر مىتوان به نتيجه رسيد.
سؤال اول ما هم، چنين وضعيتى دارد. آيا ايران در اصل چه برازندگیهایى براى الگو شدن داشته است؟ (چون لازمهی الگو قرار گرفتن، مايه داشتن است) به قول معروف:
ذات نايافته از هستیبخش / كى تواند كه بود هستىبخش
در صورتی كه مايه و برازندگى داشته، جاى تعجب بسيار خواهد بود! كه ايران ابرقدرت آن روزگار، كه ظاهراً تعالى نداشته، با داشتن آن چنان موقعيتى مغلوب فقط شصت هزار سرباز مسلمان شده باشد!!
در اين پيش آمد، چه چيزى نهفته است!؟
مىتوانيم به آن برسيم. ولى نخست بايد روشن شود كه ايرانيان برازندگیهایى داشتهاند يا كه بىمحتوا بودهاند؟ بعداً بايد روشن شود كه چه نقش اساسى در بارورى و الگوسازى فرهنگ و تمدن اسلامى داشتهاند.
مىدانيم كه براى رسيدگى به گذشتهی هر جامعه، دو راه وجود دارد:
1- مطالعهی مدارك مكتوب بازمانده از گذشتهها (به شرطى كه نوشتههاى محققان گذشته و معاصر، خالى از جهتگيریهاى حب و بغض و تعصبات بوده باشد).
2- مطالعهی مدارك منقوش (كه البته راهى مطمئنتر است).
در اينجا، از هر دو مدرك استفاده خواهد شد. (منتهى، بسيار فشرده و اندكى از بسيار و در حد حوصلهی شما عزيزان).
چنان كه نوشتهاند (اگر غلوّ نكرده باشند، يا، ما آن قدر خود باخته نبوده باشيم كه خود را پاك بىريشه بدانيم و بد باور شده باشيم) محققان، تأكيد دارند كه ايرانيان در ميان ساير ملل، گاه در صدر بودهاند و ايران زمين را از خيلى پيش كانون روشهاى مختلف هنرى دانستهاند و چنان بوده كه ديگران، فنون ايرانى را از ايرانيان فرا مىگرفتهاند. (صنايع ايران بعد از اسلام، محمد حسن زكى، ص 301)
«جوزف كالدول»، نوشته است: «مردم فلات ايران در ايجاد تمدن اوليهی بشر سهمى به سزا داشتهاند».
«ويلبر»، معتقد است: «كه ايرانيان، نخستين مردمى بودند كه الفباء حرفى را اختراع كردهاند».
«رولند كنت»، نوشته است: «كه قبل از خط الفبایى ميخى، خط الفبایى ديگرى وجود نداشته است».
«وادل»، در سال 1927 ميلادى كتابى منتشر كرد با عنوان «اصل آريایى الفباء». (سهم ايرانيان در پيدايش و آفرينش خط در جهان، ركنالدين همايون فرخ، ص 20، 22، 583)
مىدانید كه اختراع خط، بزرگترين پيدايش بشر در زمينهی علائم تفاهم بين افراد بوده است. قبل از خط به صورت الفبایى، نقوش تصويرى براى تفاهم بين افراد بوده است و به آنها در عرف دانش، «هیروگليف» مىگويند. در مصر، اين نوع خط شناخته شده بود. تا پانزده سال پيش هنوز خط تصويرى در ايران كشف نشده بود و گمان مىرفت كه نظريات محققان دربارهی تقدم اختراع خط حرفى به وسيلهی ايرانيان، بىآنكه زمينهی خط تصويرى داشته باشد، غير منطقى و بىپايه است. تا اين كه حفار ايرانى «مهندس حاكمى» آن را در خبيص (شهداد) كرمان در كنار كوير كشف كرد و اين كشف، باستانشناسان منكر را كه هم چنان بر قدمت تمدن مصرى تأكيد داشتند، وادار به آرامتر فكر كردن نمود.
از قرار، ايرانيان از همان قديم تا صدر اسلام، در زمينههاى بسيارى الهامبخش و الگو بودهاند (و بعد هم).
از جمله، در انديشههاى فلسفى و دينى، در موسيقى و معمارى، در هنرهاى تجسمى، در سفالگرى و فلزكارى، در بافتنىها، در به كارگيرى اسطرلاب، در ادبيات و امور ادارى، و بسا ديگر.
«دموناسكو»، نوشته است: «ايرانيان پيش از اسلام طى ده قرن تاريخ دينى خود عقايد و افكارى به ملل قديم عرضه كردهاند». (تاريخ تمدن ايران، به همكارى جمعى از دانشوران ايران شناس اروپایى، ص 127 و 153)
«هانرى پوئش»، در مبحث ايران و فلسفهی يونان نوشته است: «نفوذ فكرى ايرانيان باستان در يونان كلاً به ثبوت رسيده است و اين نظريهی ايرانيان که: «انسان، جهانى به مقياس كوچكتر است» در رسالات افلاطون آمده، و اشارات عرفانى ايرانيان قديم دربارهی داورى نهایى (روز قيامت) در كتاب جمهورى افلاطون و در نظريات «هراكليدس» منعكس شده است.
«اناك ساگوراس» يونانى، به سبب طرفدارى از انديشهی ايرانيان مجبور شد از شهرش فرار كند. با ورود ايرانيان به بابل، دين ايرانى كه مبتنى بر يكتاپرستى بود با همهی فرهنگهاى وابستهاش روى يهوديان (كه خداپرستانى در سطح پايينتر بودند) اثر گذاشت». (شاهنشاهى هخامنشى، اومستد، ص 446، 639، 656 و 659)
«فلسىينشاله»، مىنويسد: «با ورود كورش به بابل، بسيارى از اصول آیين اهورایى ايرانيان در ميان يهوديان رواج يافت و سپس در معتقدات مسيحى رخنه كرد». (مختصر اديان بزرگ، ص 213)
«كرك لينگر»، مىنويسد: «عقيده به فرشتگان و زندگى جاويدان و معاد، از اصول آیين اهورایى بود و اهورامزدا خالقى نورانى و زيبا بود، قلمرو اهورا، نورانيت است و قلمرو اهريمنى، تاريكى است.
«لينگر» مىگويد: «در دين اهورایى ايرانى، مفهومى بزرگ نهفته بود كه نه در آیين مصرى قديم و نه در انديشهی بسيار عميق هندو (در هيچ يك) اين مفهوم وجود نداشت و آن، اين بود كه جهان داراى تاريخ است و از قانون تحول پيروى مىكند.
از شعارهاى اين آیين بود: كه هر كسی در راه اهورایى قدم بر دارد، نيكوكار است و هر كسی در راه كاميابى به اهورا، موانعى ايجاد كند و يا تأخيرى پيش نياورد، بد كار است». (تاريخ مختصر اديان بزرگ، ص 209، 211، 213، و 214)
«علامه آيت اله نورى»، در كتابش «جاهليت و اسلام» نقل كرده است از «ابن خلدون» كه: «آیين اهورایى، چه به وسيلهی ايرانيان و چه اقوام ديگر، در جنوب عربستان (يمن و سواحل عمان) رسوخ داشت و پيروان زيادى به هم زده بود». (عقايد و آراء بشرى – جاهليت و اسلام، ص 382)
در كتاب «تاريخ جهان اسلام» مىخوانيم: «ايرانيان قديم در آیين اهورایى، اسطرلاب را براى شناسایى و محاسبهی دورى و نزديكى ارتفاع آفتاب و ستارگان و دريافت مسافتهاى مابين آنها به كار مىبردند». (كتاب فوقالذكر، عمادزاده، ص 93)
«هرتسلفد»، معتقد است: «كه ستونهاى معروف به «يونيك» بر حسب مدارك قديمتر موجود، در اصل، ستونهاى ايرانى هستند، و بىجهت به يونان منتسب شده است». (تاريخ صنايع ايران، كريستى ويلسن، ص 55)
در تصوير شهر قديمى «موساسير» (در آذربايجان)، معبد جالبى نشان داده شده كه در قسمت جلو، شش ستون سنگى دارد، و سقف آن به شكل شيروانى است كه معبد يونان شبيه آن است.
«هرتسفلد»، مىگويد: «اين قبيل ساختمان، قبل از آن كه در يونان قديم معمول شود، در ايران ساخته مىشده است، و بر حسب قدمت تاريخى، سبك معمارى ايران بوده كه در ابتدا در معمارى يونان اثر گذاشته است، و معابد يونان، از روى معبد موساسير آذربايجان تقليد شده است و به علاوه، سر ستونهاى يونان دورهی هلنيسم هم، از نوع سرستونهاى تاريخى «داودختر» (حوالى كوه رنگان بهبهان) هستند». (تاريخ باستان ايران، ص 65 و 67)
«اومستد» نوشته است: «هنگامى كه در سرزمينهاى ايرانى، گلدانهاى برنزى عالى مىساختند، يونانيان، هنوز با گل كوزهگرى سروكار داشتند.
هنرمندان آتن، علاقهی زيادى به ترسيم نقشهاى پارسى نشان مىدادند و بر روى گلدانهاى خود، آنها را نقش مىكردند.
با جمعآورى نمونههاى فلزى از نقاط مصر و قبرس و ديگر جایها و مقايسهی آنها با هم مىتوان نشانههاى روشن نفوذ آثار ايرانى را در آنها ديد و مىتوان دريافت كه راه آيندهی هنر يونانى چگونه زير تأثير و نفوذ هنر ايرانى طى شده است». (تاريخ شاهنشاهى هخامنشى، ص 667)
در كتاب «تاريخ ايران» (كه پنج محقق روسى آن را تدوين كردهاند) مىخوانيم: «ايران، زادگاه كاشى با لعاب صيقلى و براق و طلایى است، و در كشورهاى خاور دور و در كشورهاى اروپایى، از طرح و تهيه آنها كمترين اطلاعى نداشتند». (كتاب فوقالذكر، ص 319)
در كتاب ساسانيان، مىخوانيم: «نمونههاى سفال لعابدار متعلق به اوايل دورهی اسلامى (كه در حوالى تخت جمشيد به دست آمده) همهی آنها از روى نمونههاى ايرانيان دورهی ماقبل اسلامى ساخته شدهاند. عمل شفاف كردن ظروف لعابدار و كاشىها، از خدمات ارزندهی ايرانيان به صنايع سفالسازى دنيا است». (كتاب فوقالذكر، كريستن سن، ص 127 و 145)
«كريستى ويلسن»، مىگويد: «موازنه و تاكيد و ابهتى كه در كل حجاریهاى تخت جمشيد به چشم مىخورد، در هيچ يك از حجاریهاى ملل دنيا ديده نمىشود». (ساسانيان، ص 110)
«هرتسفلد»، مىگويد: «بر حسب نمونههاى موجود، حجاریهاى پيش از اسلام ايرانيان قسمت مهمى از صنايع ايران و جهان است. تصوير اسبها و ديگر حيوانات ساخته شده در اين دوران، چنان داراى روح و قوت است كه به ندرت در حجاریهاى ديگر ملل هم زمان ديده شده است.
سلحشورى و قهرمانى، هزار سال پيش از آن كه در اروپا به همان درجه برسد، در اين نقشها نشان داده شدهاند». (ساسانيان، ص 110)
«دياكونف»، مىنويسد: «هنر تصويرى ايرانيان دورهی اشكانى، در تمام رشتههاى گوناگون متجلى بوده است». (اشكانيان، ص 124)
«ديماند»، نوشته است: «نفوذ نقاشى ايرانى در عراق،از نقاشیهاى ديوارى قصر سامره كه منسب به قرن سوم هجرى است، پيدا است، به طور قطع، تصويرسازى «مانويان» در كار عراقىها تأثير داشته است. چون در قرن دوم هجرى، عدهی زيادى از «مانويان» اويغورى به عراق مهاجرت كردند و تأثير بيشتر در كار عراقىها گذاشتند.
كتاب «مانى» هم به شيوهی مرسوم و معمول ايران به تصوير كشيده شده بوده است. اين شيوهی ايرانى، تا به قرن هشتم هجرى در عراق همچنان ادامه داشت». (راهنماى صنايع اسلامى، ص 39، 43 و 45)
«كريستن سن»، مىنويسد: «موسيقى عرب، از موسيقى ايرانى منشعب است و آنچه در دربار خلفاء بغداد نواخته مىشد، نوادهی موسيقى متداول ايران پيش از اسلام بوده است؛ و ترانههاى عاميانهی «اندُلس» (در اسپانيا) كه روح آهنگهاى موسيقى ايرانى دارد، از طريق اعراب به آن جا رفته است. (تاريخ تمدن ايران، به همكارى جمعى از دانشوران ايرانشناس اروپایى، ص 225)
اين بود مقدار خيلى ناچيز از عوامل نفوذى ايرانيان در دنياى قديم. با اين چنين سرمايه و عوامل نفوذىاى، چرا بايد ايرانيان در برابر تعداد قليلى اعراب مسلمان استقامت خود را از دست داده باشند؟ محققان تاريخ اجتماع عقيده دارند، كه قاطبهی مردم ايران و سربازان در جنگ با اعراب عمداً كم كارى كردند. چرا بايد چنين كرده باشند؟ و بعد از آن كه به هر انجام اسلام آوردند، چرا آن همه مشتاقانه در راه پيشرفت تمدن و فرهنگ اسلامى رغبت نشان دادند؟
در اين زمينه، با هم به شنيدنىهایى توجه مىكنيم.
بر مبناى جامعهشناسى، مجموعهی امور تجربى و عرفى سالم هر مردمى، ابتدا به نام قانون عمومى تدوين مىشود و بسا كه اين گونه قوانين عرفى در بطن آسيبپذير، از مواضع ضعفش، تحت نفوذ سودجويان و خودكامان به صورت بىخاصيت در مىآيد، و تجاوزات به حقوق عامه، رو به تزايد مىنهد، و بالاخره از حد تحمل مىگذرد و باعث سركشىها و انقلابات مىگردد.
در تاريخ، چنين زندگانىهایى را همچون دو روى يك سكه مىشناسيم. يك روى اين سكه، طلسم خوشىها و روى ديگر، نكبتها است (و غالباً، نوشها از آن سلطهجويان و خودكامان، و نيشها و نكبتها، در دراز مدت، از آن مستضعفان است).
تا بوده، زندگىها را از راه تاريخ چنين شناختهايم.
در ميان زندگانى هر مردمى، جرثومهی الهامگيرى هنرمندان از خوشىها و نكبتها وجود دارد كه گاه در دراز مدت و گاه در كوتاه مدت بار مىدهد.
يك هزار و اندى سال طول كشيد، و ذره ذره جان ايرانيان به لب رسيد تا بالاخره توانستند خود را از زير بار فشار آیينى كه درست اجرا نمىشد، و دولتى كه فساد را جايگزين اخلاق و معنويت كرده بود برهانند.
از خيلى پيش از اسلام بود كه ما، گرفتار نكبت بيدادگریها و تجاوزات و تندخویىهاى غير انسانى سلطهجويان بوديم.
«در دوران مادها، سكاهاى ساكن آذربايجان (كه پسر عموهاى مادها بودند) فرزندان عموزادگان خود را آموزش سوارى و تيراندازى مىدادند.
«هوخشتره» مادى، همگى سران اين عموزادگان خود را (روى اين بد گمانى كه معلمان خويشاوند باجگيرى مىكنند) پس از يك دعوت به مهمانى، قتل عام كرد.
اين قتل عام، جرأت خدمتگزارى را از خدمتگزاران گرفت و باعث شكلگيرى سازمانهاى زير زمينى و شورشهاى عظيمى شد.
«آستياگ» مادى، فرمان مرگ همهی نوزادان را به خاطر خواب آشفتهاى كه ديده بود، صادر كرد. ولى سردار وى، «هارپاك»، كورش را كه نوهی دخترى «آستياگ» بود، پنهان كرد.
«آستياگ»، فهميد و پسر «هارپاک» را كشت و خورش كرد و به پدر بدبخت خورانيد.
پدر دردمند، كوروش جوان پارسى را رهبر شورشيان كرد. در حين جنگ و شورش، چون احساس خطر عقبنشينى و شكست شورشيان مىرفت، زنان و مادران پارسى، نهيب بر مردان خود زدند كه بجنگيد، سينه و پهلوى ما را سپر كنيد، و ريشهی ظلم را بركنيد». (مادها و بنيانگذارى شاهنشاهى در غرب فلات ايران، جليل ضياءپور، ص 466 و 474)
«گزنفون»، نوشته است: «پارسىها امروز ديگر آن پارسىهاى گذشته نيستند. اينان، زندانيان را مجبور مىكنند تا طلا بدهند و خلاص شوند. با بیگناهان هم همين معامله مىكنند. ثروتمندان هم از عاقبت كار خود مىترسند». (ايران باستان، پيرنيا، ص 1538)
كتبيههاى بابلى حكايت دارند كه دولت پارس، ماليات و خراج را به مناقصه و مقاطعه مىگذاشته است و برندگان مناقصه، با كمك دلالان خود به جان مردم مىافتادند، و با وصول بيش از آن كه به دولت پرداخته بودند ازمردم مىگرفتند و همه را از هستى ساقط مىكردند. (تاريخ ايران، پنج نفر محقق روسى، ص 32)
«اومستد»، نوشته است: «پايوران رشوهخوار، زمينها را از رعايا به زور مىگرفتند و به وامدهندگان طماع اجاره مىدادند. زمينداران هم، وضعشان بهتر از رعايا و روستایيان نبود. زيرا اينان مىبايست براى دادن خراج و هديه (به منظور نزديكى به شاه و بهرهمندىهاى آتى خود) طلا و نقره بدهند. از اينرو، سراسر دورهی پارسيان، از تاريخ شورشهاى مردمان ستم ديده پر شد». (شاهنشاهى هخامنشى، ص 407)
«رولين سن»، «دالا»، و «ماسپرو» نوشتهاند: «خانهی ثروتمندان پارس، پر بود از خدمتگزاران فاسد و تبهكار. شاهنشاهىاى كه داريوش تأسيس كرده بود، يك قرن بيشتر نپایيد و استخوانبندى مادى و معنوى ايران را در هم شكست.
«خشايار شاه»، بدترين الگوى فسق و فجور براى رعاياى خود بود و پس از بيست سال كه در دسيسهها و هوسها سر كرده بود و در كار ملكدارى غفلت ورزيده بود، يكى از نزديكانش به نام «آرتابان» او را كشت. جسدش را با شكوه شاهانه به خاك سپردند». (تاريخ تمدن، مشرق زمين گاهواره تمدن، ويلدورانت، ص 560 و 561)
«با اين سابقه، دوران اشكانى هم، تشكيلات روستایىاش به سوى تشكيلات بردهدارى سوق داده شد. در زمان ساسانيان هم، بردهدارى جاى تشكيلات روستایى را پر كرد و دوام و قوام گرفت و گستردهتر شد». (تاريخ ايران، به تحقيق پنج محقق روسى، ص 66 89 و 93)
منابع بسيارى گواهى مىدهند كه در عهد فيروز (پدر بزرگ انوشيروان) وضع مردم سخت بود. روستایيان از روستاها فرار مىكردند.
«آگاثياس»، روايت كرده است: «كه در عهد انوشيروان دانشمندان و فيلسوفان نو افلاطونى، به سبب فجايع و سنگدلىهاى صاحبان قدرت و اشراف و حرمسراداران، ايران را ترك كردند.
«مزدك نامى»، در زمان «قباد» (پدر انوشيروان) قاطبهی مردم را برانگيخت تا تبعيضات را بر اندازد. محرومان و ناراضيان، پشتيبان مزدك شدند». (وضع ملت و دولت و دربار ساسانيان، كريستن سن، ص 172)
«ولى انوشيروان عادل، سران مزدكى را به نيرنگ، بعد از يك مهمانى، وارونه در زمين كاشت و سعى بسيار كرد تا شورش عمومى را سركوب كند. پادشاهان بعد از انوشيروان هم در بد كردارى و ستم و طمع چنان افراط كردند كه ثروت اخلاقى را تباه كردند و به آتش عصيانها و ناامنىها و شورشهاى نظامى هم دامن زدند. بخش بزرگى از غنایم جنگى، هميشه صرف مخارج دربار و تشريفات و هزينهی شخصى شاهان و حرمسراهاى آنان مىشد». (از پرويز تا چنگيز، سيد حسن تقىزاده، ص 2 تا 23)
«طبرى»، مىنويسد: «اگر پادشاهى مانند «هرمز» چهارم به سپاهيان خود دستور مىداد كه به كشتگاهها نزديك نشوند، نه به خاطر دلسوزى و جانبدارى از اموال رعايا بود، بلكه به خاطر حمايت از مالكان زمين (يعنى صاحبان اصلى كشتها) بود. (وضع ملت و دولت و دربار ساسانيان، كريستن سن، ص 34 به بعد)
«آميانوس ماركلينوس»، نوشته است: «روستایيان زير دست مالكان، در مرگ و زندگى خود و خانوادهشان صاحب اختيار نبودند. بردگان، وظيفه داشتند كه پياده به دنبال اسبسواران خود بدوند.
رعاياى ايران، آن چنان از اعمال يزد گرد متنفر بودند كه آرزوى مرگ او را مىكردند». (وضع ملت و دولت و دربار ساسانيان، ص 34 به بعد)
آيت اله مطهرى، نقل مىكند از كتاب «تاريخ اجتماعى مرحوم نفيسى»: «كه جمعيت ايران را در پيش از صدر اسلام، حدود يك صد و چهل ميليون نفر تخمين زدهاند.
ايرانيان آن روز، چه از نظر سرباز و اسلحه و وسايل جنگى و چه از نظر كثرت جمعيت و آذوقه و تجهيزات و امكانات نسبت به مسلمان عرب برترى فوقالعاده داشتند.
اعراب مسلمان، حتى با فنون جنگى آن روزگار در سطحى كه ايرانيان و روميان آشنا بودند، آشنایى نداشتند.
با جمعيت آن روز ايران كه گروه بىشمارى از آنان سرباز بودهاند، اين عدهی كثير با نظم ويژهی جنگى، فقط در برابر شصت هزار سرباز مسلمان عرب قرار گرفتند، عمداً كمكارى كردند و از جان و دل نجنگيدند تا عمر ساسانيان را به آخر رسانيدند.
يعنى، قانون و آیين حكومت و ملكدارى ايران مقارن ظهور اسلام، مردم را چنان آشفته و جرى كرده بود كه قاطبهی ملت، پذيرفتن هر آیين ديگرى «جز آیين ايرانى موجود» را تن در مىدادند، تا چه رسد به اسلام كه نداى «آزادى و مساوات» در مىداد. يعنى، همان چيزى را كه ايرانيان، و انسانهاى آزاده در طلبش مىكوشيدند». (خدمات متقابل اسلام و ايران، ص 96 – 101)
نداى مساوات با شعار «برابرى – برادرى» اسلام، ايرانيان رنج ديده و مشتاق را جلب كرد و چنان كردند كه مىبايست مىكردند.
حال، مىخواهيم بدانيم مردم ما، بعد از دستيابى به اين توفيق، چه برداشتهایى براى نگاهدارى آن كردند؟ و چه خدماتى توانستند در پيشبرد اهداف اسلام نو پا انجام دهند؟
يعنى اينك با اين مقدمات، تازه مىرسيم به پاسخ اين پرسش:
(كه ايرانيان چه نقش اساسى در الگوسازى فرهنگ و تمدن اسلامى داشتهاند؟)
در تاريخهاى مربوط به بنيانگيرى اسلام، مىخوانيم كه همهی ملل پيرو، هر يك به ميزان مايهی فرهنگى خود، در پيشبرد اهداف اسلام جوان كوشيدهاند، اما مىگويند، ايرانيان در اين پيشبرد اهداف، سهم بيشترى داشتند.
اينك، آنچه را مورخان و محققان، در اين باره نوشتهاند طبق معمول خودم بسيار فشرده برايتان بازگو مىكنم:
«دوزى» (محقق هلندى) مىنويسد: «از مهمترين ملتى كه تغيير دين داد و پيرو اسلام شد، ايرانيان بودند كه از جهات بسيارى وارث تمدن گسترده و لطيف شدهاى بودند.
اينان، بيش از هر ملت ديگر نيروهاى خود را در اختيار اسلام گذاردند و بيش از هر ملت ديگرى در اين راه صميمت نشان دادند؛ حتى خود ملت عرب كه دين اسلام از ميان آنان برخاسته، به اندازهی ايرانيان، به دين اسلام خدمت نكردهاند». (خدمات متقابل اسلام و ايران، شهيد مطهرى، ص 101، 373، 375، 383 و 435)
«رنه گروسه» نوشته است: «سامانيان و آل بويه، از طرف خلفاء عباسى، مأموريت يافتند تا اسلام را از گزند هجوم اقوام آسياى ميانه حفظ كنند.
اين دو سلسلهی ايرانى، نزديك به دويست و پنجاه سال به مانند سربازان فداكار، مأموريت خود را به خوبى انجام دادند و تركان و مغولان حريص را در مرزهاى ايران آنقدر نگاه داشتند تا زمانى كه به ايران وارد شدند، از حيث تربيت و آشنایى با ويژگیهاى شعایر اسلامى، تقريباً يك نيمه مسلمان و نيمه ايرانى شده بودند». (تاريخ تمدن ايرانى، به همكارى جمعى از دانشوران ايرانشناس اروپایى، ص 284)
در كتاب «خدمات متقابل اسلام و ايران»، مىخوانيم كه مسلمانان كشورهاى قاره هند (و جزاير اقيانوس هند، پاكستان، تركستان چين، و چين، مالزى و اندونزى) فرهنگ اسلامى خود را مرهون زحمات و فعاليتهاى بىنظير ايرانيان مسلمان هستند. (حتى، ايرانيان، در كشورهاى غربى و شمال غربى قاره آفريقا و در قاره اروپا، و آسياى صغير هم در ترويج دين اسلام، سهمى به سزا دارند).
هزاران فقيه و مجتهد و عارف و شاعر ايرانى مسلمان در عصر غزنويان، از ايران به هندوستان رفتند و به تبليغ اسلامى پرداختند. در كشمير يك نفر ايرانى، اسلام را رواج داد. (كتاب فوقالذكر، ص 80، 389 و 394)
آرنولد، مازون، روزن، هوارث، روتامبرگ، بروكلمن و ادوارد براون، همگى به اتفاق نظر دادهاند كه: «پيشرفت فرهنگ اسلامى، مديون فكر و ادب و هنر ايرانيان است». (سهم ايرانيان در پيدايش و آفرينش خط در جهان، ص 665)
«دومناس» و «هانرى ماسه»، نوشتهاند: «از بزرگترين متفكرين جهان اسلام، ايرانيان هستند.
دانشمندان بزرگ اسلامى كه غالباً ايرانى بودهاند، كتابهاى خود را مشتاقانه به زبان دينى خود (كه زبان قرآن بوده) تأليف كردهاند». (تاريخ تمدن ايران، به همكارى جمعى از دانشوران ايرانشناس اروپایى، ص 268 و 285) و از اين راه به بارورى اين زبان خدمت كردند. (خدمات متقابل اسلام و ایران، شهید مطهری، ص 435)
در كتاب «جهان اسلام»، مىخوانيم: «از ميان علماى اسلام، سهم بزرگ از آن ايرانيان (مخصوصاً ايرانيان شيعه) است». (كتاب فوقالذكر، عمادزاده، ص 195)
«ريچاردن فراى»، نوشته است: «اعراب از منابع پيش از اسلام ايرانيان، بيش از همهی منابع ديگر ملل، وام گرفتند.
اين كه «ابن خلدون» مىگويد: بيشتر دانشمندان اسلامى، (چه در علوم دينى و چه در ديگر علوم) جز تنى چند كه عرب بودند، مابقى، همگى غير عرب (به ويژه ايرانى) بودهاند، اين سخن او قابل ترديد نيست و واقعيتى آشكار است.
همچنين «فراى» مىگويد: گر چه ميزان اين وامگيرى يا نفوذ را نمىتوان برشمرد و بديهى است كه با يك بررسى نمىتوان ميزان وامگيرىها را معلوم كرد، اما، نقش ايرانيان در تاريخ ادبيات عرب (به ويژه در فقه اللغه و صرف و نحو) چنان روشن است كه نيازى به تذكر و تاكيد ندارد». (عصر زرين فرهنگ ايران، ص 17) و (ميراث ايرانيان، ص 386)
«شهيد مطهرى»، نوشته است: «ايرانيان، در بخش صرف و نحو و لغت و بلاغت، شعر و تاريخ، خدمت فراوانى به اسلام كردهاند. خدمات ايرانيان به زبان عرب، بيش از خود اعراب، به زبان خودشان بوده است». (خدمات متقابل اسلام و ايران، ص 435)
«ابن خلدون»، مىنويسد: «از زمانى كه اسلام پديد آمد و عرب با ديگر اقوام در آميخت، فساد در زبان عرب رخ داد. پس در صدد اصلاح برآمدند.
نخستين كسى كه تأليف قواعد كرد، «ابولاسود دوئلى» بود، بعد، «خليل ابن احمد فراهيدى»، و بعد، «ابوعلى فارسى» و «ابوالقاسم زجّاج» (كه همگى اينان، به روش «سيبويه» نحو عربى را تنظيم كردند». (مقدمه ابن خلدون، جلد دوم، ص 1163)
در لغت نامه دهخدا، ذيل «س» مىخوانيم: «سيبويه -سى بويه- ايرانى بود. كتبى در نحو عربى نوشت. «جهم بن خلف مازنى» در تعريف شخصيت وى نوشته است: بعد از «الكتاب» سيبويه، هر كسی در لغت چيزى بياورد خجالت دارد. مدفن سيبويه، در محلهی سنگ سياه شيراز واقع است».
در كتاب عصر زرين فرهنگ ايران، نقل شده است از «ابن خلدون»: «كه سيبويه و پس از او ابوعلى فارسى و سپس زجّاج بودند كه به زبان عربى خدمت كردند كه همگى ايرانى بودند.
«ابن خلدون»، مىگويد: بيشتر دانندگان حديث و همهی عالمان اصول فقه و كليهی علماى كلام و بيشتر مفسران، ايرانى بودند.
و مىگويد: آرى، مصداق فرمودهی پيغمبر اكرم است «اگر دانش بر گردن آسمان آويخته باشد، قومى از مردم پارس بدان دست مىيابند». (كتاب فوقالذكر، ريچاردن فراى، ص 166)
«آيت اله يحيى نورى»، از كتاب «البيان والتبيين» جاحظ، نقل كرده است: «كه روزى، يكى از بزرگان قريش، كودكى را ديد كه كتاب سیبويه مىخواند، فرياد زد: شرم بر تو باد اى كودك. اين كار تو، رسم گدايان و آموزگاران است!» (عقايد و آراء بشرى – يا جاهليت و اسلام، ص 242)
در «فتوح البلدان» بلاذرى، مىخوانيم: «چون اسلام ظهور كرد، در ميان طايفهی قريش، از مردان فقط هفده نفر، و از جمله زنان، دو نفر، و در مدينه، يازده نفر، با سواد بودند». (تاريخ جهان اسلام، ص 59 و 199)
«ابن خلدون»، نوشته است: «علم بيان، در ميان ملت اسلام، دانش نوين است. بعدها اين علم در ميان عرب متداول گشت». (مقدمه ابن خلدون، مجلد دوم، ص 1172)
«نولدكه»، مىنويسد: «از زمان شاپور اردشير به بعد تسلط مستقيم ايرانيان به اعراب مرزنشين ربيعه و مضر شروع شده بود و به تدريج، طى پانصد و بيست و دو سال و هشت ماه، بيست و دو نفر كاردار و فرماندار ايرانى در عربستان، فرمان راندند.
نخستين آنها، «امرؤالقيس» و آخرين آنها، «سيف ذى يزن» بود كه بنا به فرمان پيغمبر اكرم، از طرف مسلمانان ابقاء شد.
طى اين پانصد و اندى سال و از پيش از آن هم (از عصر 470 سالهی فرمانروایى اشكانيان) عوامل نفوذى بسيارى از ويژگیهاى ايرانى، در ميان اعراب گسترش يافته بود». (تاريخ ايران و عربها، ص 104)
از جمله عوامل نفوذى، واژههاى فارسى بود. طى مراودهی دراز مدت، لغات بسيارى از فارسى در زبان عربى وارد شد.
(البته، تداخل لغات در زبانها، امرى عادى است. هر دو يا چند ملت كه با هم در مراوده باشند، خواهى نخواهى مبادلهی لغات، متقابلاً الزامى مىشود).
در مقدمهی فرهنگ واژههاى فارسى در زبان عربى، مىخوانيم: كه «ادى فيشر» اسقف كليساهاى كلدانى كتابى به نام «الالفاظ الفارسية المعربه» نوشته و در آن تعجب بسيار كرده است كه چرا زبان فارسى بيش از هر زبان ديگرى در زبان عربى هجوم برده، رخنه كرده است!
كتابها و سلسله مقالاتى هم در زمينهی دخول لغات فارسى در عربى نوشته شده است. ولى نخستين تأليفى كه به صورت كتابى مستقل در آمده، كتابى است بنام «المعرب من الكلام الاعجمى» نوشتهی «ابى منصور اهوازى» معروف به «جوالقى» كه شامل حدود هفتصد واژهی فارسى است كه در زبان عربى به كار گرفته شده است». (مقدمه فرهنگ واژههاى فارسى و عربى، ص 30 و 294)
از عوامل ديگر نفوذى، خط است. «پوپ»، در اين زمينه، مىنويسد: «قديمترين نشانهی زيبایى و خوشنويسى در نوشتههاى ايرانى، مربوط به خط ميخى است.
تعاليم زرتشت را مغى بر روى چرم و با خطوط زيبا و طلایى مىنوشته است.
ايرانيان در طول تاريخشان، براى تجسم كمال مطلوبهاى دينى و هنرى خود به خط خوش توسل مىجستهاند. اين موضوع، از خيلى پيش از اسلام، مورد توجه ايرانيان بوده، و در تمامت دورهی اسلامى هم ادامه داشته است». (سهم ايرانيان در پيدايش و آفرينش خط در جهان، ص 671 و 678)
«ابن نديم»، در كتاب «الفهرست» از ابن مقفع (عبداله روزبه) نقل مىكند: «كه ايرانيان بيش از هفت نوع نوشتن مىدانستهاند.
در دربار بنىاميه مردى بود به نام «مالك بن دینار بن دادبه» كه از نويسندگان قرآن بود، و ايرانى بود». (الفهرست، ص 12 و 22)
«ابن خلكان»، در «وفيات الاعيان» نوشته است: «خط در زمان منذرىها كه دست نشاندهی ساسانيان بودند، از راه حمير و حيره به يمن رفته است.
«ولفونسون» در كتابش «اللغات الساميه» نوشته است: «يمنىها خط را از ايرانىها گرفتهاند، و عرب، خود خط نداشت و خط از راه انبار و حمير و حيره و «طائف» به قريش رسيده است». (سهم ايرانيان در پيدايش و آفرينش خط در جهان، ص 710 و 737)
«سهيله ياسين»، در كتابش «الخط العربى و تطوره فى العصور العباسيه – فىالعراق» مىنويسد: «كه ابراهيم سجزى، با الهام از خط اسحاق بن حمّاد (كه به جليل مشهور بود)، شيوهی نوشتن ثلثين را ابداع كرد.
(مىدانيم كه سجزى، عرب شده «سكزى» است، و اين كلمه، به صورت سكهزى «جاى زيستن سكاها -يعنى سيستان- سكستان « نامى ايرانى است و ابراهيم سجزى يعنى همان ابراهيم سكزى يعنى «سيستانى»).
در حدود سنهی شصت هجرى، ابراهيم سجزى در خط مشهور به «مسند» كه بعدها به نام «كوفى» مشهور شد) ابداعى كرد، و آن را «مُعقَلى» ناميد.
يوسف سجزى (برادر ابراهيم) از خط مُعقَلى دو شيوه استخراج كرد كه از لحاظ يادگيرى و خواندن و نوشتن، به مراتب از خط مسند (يا كوفى) آسانتر بود.
به اين طريق، چون به فهرست خوشنويسان از صدر اسلام تا قرن ششم هجرى نظر كنيم، از هر ده نفر خوشنويس، 9 نفر آنان ايرانى هستند». (سهم ايرانيان در پيدايش و آفرينش خط در جهان ص 713، 735، 737 و 782)
«ديگر از عوامل نفوذى ايرانيان، معمارى است. (معمارى ايرانيان، در بناى مساجد و ساختمانهاى اسلامى در داخل و خارج ايران)
در عهد منصور (خليفه عباسى) حدود صد هزار كارگر مسلمان در مدت چهار سال، شهر بغداد را ساختند و ايرانيان در ساختن اين شهر، فراوان دست داشتند». (تاريخ هنر اسلامى، كريستن پرايس، ص 19 و 20)
(نام بغداد كه بر اين شهر نهادهاند، ايرانى است و مركب است از دو كلمهی «بغ» به اضافهی «داد». بغ به معنى خدا، «داد» از مصدر دادن كه در مجموع به معنى خدا داده است، يعنى شهر خدا داده).
«كريستى ويلسن»، نقل مىكند از «طبرى»: «كه مسجد كوفه در سال پنجاه هجرى به وسيلهی معماران ايرانى طرحريزى شده بود.
مساجد بزرگ اوايل اسلامى در خارج از ايران زير تأثير فراوان شيوهی معمارى ايرانى ساخته شدهاند.
تأثير معمارى ايرانى، در قصر «المشاته» به قدرى زياد است كه كارشناسان در ابتدا تصور مىكردند اين قصر را يكى از آخرين پادشاهان ساسانى مىبايد بنا كرده باشد. ولى بعداً روشن شد كه اين قصر در زمان خلافت بنىاميه ساخته شده است». (صنايع ايران، كريستى ويلسن، ص 55 و 132)
«قصر الحمراء در اسپانيا، ساختهی دست معماران ايرانى است». (سهم ايرانيان در پيدايش و آفرينش خط در جهان، ص 664)
گودار (معمار و باستانشناس مىنويسد: «در دورهی اسلامى، مساجد از روى نقشههاى ساختمانى دوران اشكانى و ساسانى ساخته مىشده است». (تاريخ تمدن ايران، به همكارى جمعى از دانشوران ايران شناس اروپایى، ص 169)
«به شهادت مورخان، آثار مساجد و مدارس اسلامى (كه با دست معماران ايرانى مسلمان ساخته شده) نسبت به ساختمانهاى مشابه در ميان ساير ملل، باشكوهتر و مزينتر و معظمترند و مهمترين آنها در ايران واقع است». (تاريخ جهان اسلام، ص 175)
«بر حسب نوشتهی جغرافىنويسان قرن سوم هجرى و بر حسب نظر جميع باستانشناسان، معلوم شده كه معمارى پيش از اسلام ايران، با تمام ويژگیهايش در معمارى دورهی اسلامى تأثير عميق گذاشته است.
فنون و صنايع ايران دورهی اسلامى، در صنايع ديار بكر و موصل و عراق و آسياى صغير، فراوان نفوذ يافته و آسياى صغير، واسطهی انتقالى روشهاى فنى ايرانى به اروپا بوده است.
بيزانت، از سفالهاى مشهور به گبرى ايران تقليد نمود و ايتاليا، آن را از بيزانت تقليد كرد.
شيوهی كار افغانستان و تركستان شيوهی ايرانى است. سبك فاطمى مصر هم بيشتر از شيوهی ايرانى وام گرفته است.
در سراسر كشورهاى اسلامى (اندلس، مراكش، الجزاير، تونس، سيسيل، طرابلس، مصر، سوريه، عربستان، آسياى صغير و بالكان و قسمت جنوبى روسيه و ديار بكر و موصل، عراق و ماوراءالنهر، افغانستان و هندوستان) فنون ايرانى منتشر شده است». (صنايع ايران بعد از اسلام، ص 42، 302 و 305)
«كاخهاى اكبر شاه هندى، با دست هنرمندان ايرانى، تزیين شده و اين پادشاه مدرسهاى تأسيس كرد كه در آن متجاوز از يك صد نفر به سرپرستى استادان ايرانى به آموختن نقاشى پرداختند». (راهنماى صنايع اسلامى، ديماند، ص 70)
«ديماند»، مىنويسد: «مسجد دمشق، به وسيلهی يك معمار ايرانى طرحريزى شد.
از جمله برداشتهاى مسلمانان صدر اسلام از آثار ايرانى پيش از اسلام، تزیينات گل و برگى است. ادامهی اسلوب تزیينى ايرانيان، در فلزكارى اوايل دورهی اسلامى كاملاً مشهود است.
فلزكاران ايرانى در عصر سلجوقيان، فن مرصع كردن فلز را تكميل كردند و فلزكاران موصلى در عراق، با ياد گرفتن اصول مرصعكارى ايرانى، وقتى به سوريه و مصر مهاجرت كردند، بر رواج اين كار ايرانى پرداختند». (راهنماى صنايع اسلامى، ص 27، 34، 134، 140 و 147)
«اغلب سفالهایى كه در آنها زيباترين طرح ونقش تزیينى به كار گرفته شده، و به نام سفال اسلامى مشهور شده است، كار سفالسازان ايرانى دورهی اسلامى است. فن نحوهی به كارگيرى رنگهاى مختلف سفيد و آبى و فيروزهاى در سفالها مرهون مهارت سفالسازان ايرانى است.
صنعت نقاشى زير لعابها (به مانند كاشى مينایى) به وسيلهی سفالسازان ايرانى در تركيه معمول گشته است». (راهنماى صنايع اسلامى، ديماند، ص 157 و 208)
«ديماند»، از «كوشلن» (باستانشناس فرانسوى) نقل مىكند: «كه عمل لعابكارى با جلا، از ابداعات بزرگ سفالسازان ايرانى دورهی اسلامى است، و از شهر رى است كه اين فن به شهرهاى ديگر رخنه كرده است.
سفال بدون لعاب اوایل دورهی اسلامى، ادامهی سفالسازى دورهی پيش از اسلام است.
يكى از مختصات هنرى ايرانيان پيش از اسلام، تزیينات گل و برگسازى و آرايش آنها و تكرار موزون آنها در تركيببندى است.
تزیينات گل و برگهاى نخلى، يا نيمه برگ نخلى كه داراى بريدگىها و حفرههاى گرد كوچك است، اين عناصر تزیينى ايرانيان پيش از اسلام را، بيزانس اقتباس كرد. مدارك اين قبيل گل و برگهاى تزیينى ايرانى، در مدائن و تيسفون (در عراق فعلى) موجود است.
در بعضى موارد، مسلمانان اين تزیينات را بدون هيچگونه تغييرى برداشتهاند.
طرحهاى تزیينى و شكلهاى هندسى و برگهاى به هم پيچيده، كه معمول دورهی عباسى شده بود، از اصول كار هنرمندان ايرانى پيش از دورهی اسلامى است و اين قبيل طرحهاى تزیينى، از ايران (از طريق نواحى عراق و تركيه) به دورترين نقاط تحت نفوذ اسلامى رسوخ كرده است». (راهنماى صنايع اسلامى، ديماند، ص 33، 34، 92، 93، 166 و 171)
«دومناس»، مىنويسد: «برجستهترين نمونههاى هنر دورهی اسلامى (از معمارى گرفته تا كوزهگرى) داراى ويژگى ايرانى است». (تاريخ تمدن ايران، به همكارى جمعى از دانشوران ايرانشناس اروپایى، ص 268)
«اومستد»، مىنويسد: «بيشترين درآمد مردم شوش در عهد هخامنشيان، از راه بافتن پارچههاى متنوع و رنگين به دست مىآمد». (تاريخ شاهنشاهى هخامنشى، ص 96 و 97)
«پلو تارخ»، نوشته است: «از جمله ذخاير به دست آمده از خزانهی داريوش، پارچههاى ارغوانى اعلاء بود كه آنها را طى يك صد و نود سال، جمعآورى كرده بودند و تا آن زمان، از درخشندگى آنها نكاسته بود. رنگ سرخ اين پارچهها را از عسل به دست مىآوردند و رنگ سفيد آنها را از سفيدترين و خالصترين روغن مىگرفتند». (تاريخ ايران باستان، پيرنيا، مجلد دوم، ص 1407)
«پارچههاى ابريشمى اوايل اسلام، به اسلوب ايرانى پيش از اسلام بافته مىشد». (راهنماى صنايع اسلامى، ص 243)
«بيش از پنجاه قطعه پارچه از دورهی سلجوقى به جا مانده است كه تقليد مستقيم از بافتههاى ايرانيان پيش از اسلام است». (ساسانيان، كريستن سن، ص 115، 149)
«ايران بعد از اسلام نيز در صنعت پارچهبافى، سرآمد كشورهاى اسلامى بوده است و ايرانيان، آموزگاران فنى كشورها بودهاند.
جامهی كعبه را از ديباى شوشترى تهيه مىكردند». (حجة الحق ابوعلى سينا، سيد صادق گوهرين، ص 183)
«نفوذ صنعتى ايرانيان، به مصر و سوريه و سيسيل و كشورهاى اروپایى سرايت كرد و مداومت يافت و در هنرهاى آن كشورها اثر گذاشت.
چينىها، پارچههاى ابريشمى بافتهی ايرانيان را مىپسنديدند، و بنىاميه و بنىعباس، و خلفاى بعدى، تمايل زيادى به پارچههاى ايرانى نشان مىدادند». (صنايع ايران بعد از اسلام، ص 226، 227 و 301)
«از ديگر عوامل نفوذى ايرانيان بر سازمانهاى دورهی اسلامى اصول مالياتى، نظام اجتماعى، سكه زدن، اصول ادارى و ديوانى بوده كه مورد استفاده قرار گرفت». (عصر زرين فرهنگ ايران، ص 32) و (ميراث ايران باستان، ريچاردن فراى، ص 386)
در كتاب «خدمات متقابل اسلام و ايران» مىخوانيم: «مسلمانان، نظامات ادارى خود را از ايرانيان گرفتند. دفاتر و ديوانهاى دستگاه خلافت، به سبك دفتردارى ايرانيان تنظيم مىگرديد و زبان ادارى و دفترى، زبان پارسى بود و در عصر تيموريان تمام مناصب حكومتى و دينى در دست ايرانيان بود. (كتاب فوقالذكر، شهيد مطهرى، ص 381، 387 و 389)
«كريستن سن»، نوشته است: «دبيرى، در ميان دول اسلامى (تا وزارت) تقليد كاملى از دبيرى و اصول وزارتى ايرانيان بود». (وضع ملت و دولت و دربار ساسانى، ص 57)
ديگر از عوامل نفوذى و مورد نظر، وجود كتابخانه است. كتابدارى و كتابنويسى ايرانيان و علاقمندى آنان در امر فرهنگ، ادب، و سواد آموزى، محققان را به اعجاب وا داشته است.
«كتابخانههاى خصوصى، پر بود از كتابهاى به زبان پهلوى ساسانى و اين كتب بزرگترين منبع علمى اسلامى به شمار مىرفته است.
خراسان، فارس و اصفهان، بيش از تمام ممالك اسلامى، داراى مدرسه و كتابخانه بودهاند و به همين سبب به ديار علم و ادب مشهور بودند.
«ياقوت»، كه در اواخر شش صد هجرى مىزيسته، با تعجب بسيار، سخن از ميزان كتابخانههاى ايرانيان (در شهرهاى مختلف) به ميان آورده و نوشته است: «در مرو خراسان، كتابخانهی عمومىاى ديدم كه مانند آن در هيچ جایى نبود. در يكى از آنها، دوازده هزار جلد كتاب بود كه من از آنها اقتباس اطلاعاتى مىكردم. كتابخانهی بخارا، مركز و منبع معلومات ابن سينا بود.
«صاحب بن عباد» در اصفهان چهار صد بار شتر كتاب داشت. «موفقالدين مطران»، ده هزار جلد. كتابخانهی شاپور در بغداد، ده هزار جلد. كتابخانهی ايمنالدوله، بيست هزار جلد. مراغه، چهار صد هزار جلد. بيتالحكمة بغداد، چهار مليون جلد كتاب داشته است». (معجمالبلان، ياقوت، ص 199)
(مهم اين است كه بايد در نظر داشت، در آن زمانها، تهيهی كتاب با دستنويسى و استنساخهاى مكرر آنها و نگاهدارى آنها در كتابخانهها، فقط براى مردمى مقدور بود كه با شيفتگى به دانشاندوزى عشق بورزند).
«راتينگ هاوزن» نوشته است: «اسلام، دستيابى به فرهنگ جهان اسلامى خود را به خاطر تغذيه از فرهنگ مورثى ايرانى، مديون فرهنگ و هنر ايرانى است». (عصر زرين فرهنگ ايرانى، ريچارد فراى، ص 202)
تا اينجا، مطالب بسيار مختصر و فشردهاى از مدارك مكتوب براى شما عزيزان آوردم و با هم توجه كرديم كه همهی آنها بيانگر اين بودند كه ايرانيان، در راه پاسخ مناسب به نداى مساوات اسلامى در بارورى محتواى انسانى اين ندا، هر چه در مايه داشتند، مشتاقانه در جهات مختلف كوشيدند و در طبق اخلاص گذاردند.
و البته، هنرمندان تازه مسلمان ايرانى، در ميان اين توفيق با الهام از اوضاع، به تركيبهاى هنرىاى دست زدند كه نشانها از الفت و اشارتها، از همبستگىها، و عواطف انسانى و مردمى داشت و به آن مىرسيم.
پاسخ به پرسش يكم ما، در اينجا تمام شد.
پرسش دوم ما، اين بود:
– ويژگیهاى هنر دورهی اسلامى (از جهت مردمى بودن، و شكوه مجموعى داشتن – بدون ما و منى) چگونه باز شناخته مىشوند و چگونه بعد تصويرى به خود مىگيرند؟
پاسخ: در سخن گذشتهام به طور فشرده گفته بودم: «كه در دورهی اسلامى، شكلها، بيان مردمى به خود گرفتند و گفته بودم، كه دستهاى كوتاه و بلند شاخ و برگ و مواصلهها و نقشهاى به هم بافتهی هندسى بودند كه توانستند بيشترين اشارات چشمگير را از همبستگى و وحدت، نمودار سازند.
از نظر فن نقشبندى، رنگ و طرح و تركيبات آنها، هر يك بيان اشارهاى خاص خود را دارند و با هم نيز، مجموعاً بيان خاصى را ارائه مىدهند.
براى آشنایى به نحوهی بيانهاى اشارتى آنها، بايد از راه بينش دو جانبه با آنها برخورد داشت (يعنى از راه ديد بيرون – عينيات – و ديد درون – ذهنيات)
از دنياى بيرون است كه از راه ديد، ذخايرى فزاينده بر ذخاير درون مىافزايد و اين ذخاير، از نظر ما داراى شكل آشنا نيستند و هر كدام از راه تداعىها وقتى به ذهن مىرسند، ما آنها را از راه قالبهاى نيمه طبيعى به تصوير مىكشيم و به دست خيال مىسپاريم و چه بسا كه نمادهاى طبيعت هم، شكل سایيدهاى در ذهن دارند و آنها را بايد به كمك شكلهاى نزديك به آشنا شناخت.
(شما عزيزان را به شكلهاى آشنا و ناآشنا و شكلهاى بينابينى، توجه مىدهم كه اين شكلها را هنرمندان معاصر، هر يك به گونهاى به كار مىگيرند و ما آنها را در هنرهاى نو مىبينيم)
شكلهاى آشنا، آنها هستند كه ما از راه طبيعت و لوازم زندگى، با آنها مأنوس شدهايم و شكل آنها در ذهن ما عادى شده و با آنها آشنایى نزديك داريم، مانند (درخت، خانه، آدم، حيوان، استكان، گل و ديگر شكلها). توجه به اين شكل يا فرم، خاص آن كسانى است كه جز به طبيعت عادى شده، به شكلهاى ديگرى نمىانديشند.
شكلهاى ناآشنا، آنها هستند كه ما، شكل آنها را نمىشناسيم و نمىتوانيم در مخيلهی خودمان آنها را به تصوير مأنوس بكشيم و فقط مثالى بىسامان از آنها در خيال مىپروريم. ولى از راه عوارض، وجود آنها را حس مىكنيم. مانند: دردها، افسردگىها، خوشىها و ديگر نمادها، كه ما و هنرمندان مىتوانيم با آنها از راه شكلهاى بينابين سروكار داشته باشيم.
شكلهاى بينابين، شكلهاى واسطهاى هستند (نه شكل طبيعت محضاند و نه شكلهاى مثالى بىفرم و سامان هستند). بلكه به صورت رابطى، بين آشنا و ناآشنا، شكلهاى مثال گونه مىنمايانند و در ذهن، شكلهایى را به صورت ناقص و سایيده (نسبت به طبيعت آشنا) قابل تصور مىكنند.
به كمك شكلهاى اشارتى اين رابطه بينابين است كه ما بايد به دنياى پيچيده درون وارد شويم و شكل گونههایى از ذخيرههاى لازم را به دست بياوريم و به تصوير بكشيم. (در اينجا، با هنرمند است كه با مايهاندوزى، و دريافت بينش كافى، عروج كند و بتواند از مضامين با محتوا، براى ما سخن بگويد)
اما، اشارات درون، جز با شكلهاى اشارهاى، زبان تعبير و تفسير ندارند. (همچنان كه اشارتهاى ظاهر، با دست و چشم و ابرو، القاء مفاهيم مىكنند)
اگر هنرمندى توانست محتواهاى ظاهراً بىشكل درونى را به كمك قالبهاى اشارتى بينابين، به دنياى بيرون راه دهد و انتقال معنى كند (هر چند كه اندك باشد، حتى در حد «حس») به طور قطع در سطحى بهتر قرار دارد.
(مطلبى كه به آن اشاره دارم، چون به باريك انديشى نياز دارد تا در ذهن بنشيند، حتماً باريك انديشى كنيد تا دنبالهی سخنم براى شما نامفهوم نباشد)
تا جایى كه اشارتها نمايانگر ظواهر باشند، درك مفهوم، باعث بروز مشكل نمىشود زيرا ما، از راه شكلهاى طبيعى ظاهر و مأنوس با آنها آشنایى داريم.
چون بخواهيم به نمايش محتواهاى درونى به ظاهر بىشكل بپردازيم، براى رسيدن به اين مسير از داشتن راهنما، ناگزير هستيم.
راهنماى ما، همان اشارتهاى شكلى بينابين هستند كه از سویى دستى به دنياى بيرون دارند و دستى ديگر به دنياى درون، و مانند پلى رابط دو طرف مىباشند.
همچنان كه فهم مطالب مكتوب براى هر كسی، هر چند كه خواندن بلد باشد ممكن است آسان نباشد، فهم اشارتهاى تصويرى هم، (اگر با ويژگیهاى آنها آشنا نباشيم) ممكن است آسان نباشد.
خوشبختانه همگى ما، با ساخت بشرى خودمان از راه طبيعت و تجربه، با اشارتهاى بيرون و درون (هر دو) تا حدى به نسبت سطحى و عمقى بودن انديشهی ما آشنایى بيش و كم داريم. برخورد ما با آنها، اگر به صورت درك نباشد، بارى به صورت حس و به نسبت بينش هر كسی هست.
از اين راه است كه ارتباط ما (يا ارتباط گونههاى ما) به كمك اشارتهاى شكلى بينابين برقرار مىشود. منتها در بعضى از افراد، آن مايهی لمس اشارتها، به مانند خاطرات فرار و به صورت مهار نشده، عمل مىكند و به صورت وسيله و ابزار دم دستى در نيامده است تا كاربرد آنها را بشناسند و بدانند كه آشنایى با آنها، براى ارزيابى شكلهاى نامشخص محتواها، عملاً لازم است و براى پى بردن به چگونگىهاى دنياى درون، ارزنده هستند.
دشوارى ناتوانى در لمس بعضى از نقوش و تصاوير، در همين جا است (يعنى، دشوارى مهار نكردن شكلهاى نامشخص دنياى درون).
به همين جهت است كه گفتم، هر كسی، هر چند كه خواندن بلد باشد، ممكن است فهم مطالب ناآشنا (يا آشناى دور) برايش آسان نباشد و بايد با مبانى اشارتها، حداقل يك آشنایى مقدماتى داشته باشد.
حال براى آشنایى مقدماتى با هر يك از اين اشارتها، به آنها نزديك مىشويم. گفتگوى دو جانبهی ما آدمها با هم، برقرارى ارتباط در زمينهی عاطفه، مثبت و منفى، از راه اشارت ديدارى است.
تركيب اين سه اشارت با هم، ارتباط عاطفى را قوّت مىبخشد.
ما همگى با اين سه اشارت آشنایى داريم. همچنين با اشارتهاى سرد (بىمهرى و بىتوجهى)، اشارتهاى گرم (برخوردهاى محبتآميز و گرم)، اشارتهاى تلخ (تلخى برخوردها و تلخى زندگى).
اين اشارات در نقشبندىهاى ما، صورتهاى آشنا شدنى دارند و ما همگى با آنها كم و بيش آشنایى داريم.
ولى گفتم، تا جایى كه اشارتها نمايانگر احوال ظاهر باشند، دريافتنش آسانتر است.
اما براى راهيابى به درون، بايد به اشارتهاى درون برنده، (به اصطلاح نمادها يا اشارتها) كه عوامل كمكى هستند، آشنایى پيدا كنيم تا به سخن نقاش از راه تصويرهايش (كه كلمات ويژهی او هستند) برسيم و ببينيم كه چه مىخواهد بگويد.
در واقع هر مجموعه تصوير در يك تابلو، كتابى است كه نقاش با كمك مجموعهی اشارتهاى تصويرى، مصمونى را در آن نگاشته است.
اگر با اين اشارتها آشنا باشيم يا آشنا بشويم، مىتوانيم آن كتاب (يعنى تابلو) را بخوانيم. اگر نه از خواندن آن، به همان ظواهر كلماتش با معانى سطحىاش بسنده مىكنيم، كه اين درخت است و آن آدم، و آن سايه و روشن و آن كم رنگ و آن پر رنگ، آن فلان آدم است و اين فلان چيز كه بسيار خوب و استادانه شبيه ظاهرشان ساخته شده است.
حال آن فلان كس، چه كسى است و من او كيست و داراى چه خصيصهای مىباشد. (يعنى داراى چه باطنى است و در درونش چه مىگذرد، راه آگاهى نداريم) چشم ظاهربين، بر اثر عادت به ظاهربينى، از ژرفنگرى باز مىماند.
«وحشى» نوشت:
به مجنون گفت روزى عيبجویى
كه پيدا كن به از ليلى نكویى
كه ليلى گر چه در چشم تو حورى است
به هر جزوى ز حسن وى قصورى است
ز حرف عيبجو مجنون برآشفت
در آن آشفتگى خندان شد و گفت
اگر در ديدهی مجنون نشينى
به غير از خوبى ليلى نبينى
تو كه دانى كه ليلى چون نكویى است؟
كزو چشمت همين بر زلف و رویى است
تو قد بينى و مجنون جلوهی ناز
تو چشم و او نگاه ناوكانداز
تو مو مىبينى و او پيچش مو
تو ابرو، او اشارتهاى ابرو
تو لب مىبينى و دندان كه چون است
دل مجنون ز شكر خنده خون است
كسى را كه تو ليلى كردهاى نام
نه آن ليلى است كز من برده آرام
نقاشىهاى به ظاهر بىزبان را ميان مردمان به نمايش مىگذارند كه مطالب فراوان نيز در آن گفتهاند. اما، آن چشمى آنها را مىبيند و مىخواند كه به اشارتهاى اين فن آشنایى دارد.
«مولوى» گفت:
با تو سخنان بى زبان خواهم گفت
از جمله گوشها نهان، خواهم گفت
جز گوش تو نشنود حديث من و تو
هر چند ميان مردمان خواهم گفت
چه كنيم تا با اين اشارتهاى تصويرى آشنا شويم؟ مىتوانيم از اشارتهاى شناخته شده شروع كنيم. مانند:
دو رنگ اشارتى سياه و سفيد، كه سفيد در عروسیها به نشانهی سفيد بختى و روشنى و بىآلايشى انتخاب مىشود و سياه به نشانهی غم و دل مردگى.
در طول زندگىمان با اين دو رنگ آشنایى عاطفى يافتهايم. اگر نه روى سياهیها ننوشتهاند كه رنگ عزا هستند و يا روى سفيدها نقش نبستهاند كه معرف بىآلايشى باشد. بلكه اينها به خاطر تيرگى و روشنى معنى عاطفى گرفتهاند. سفيد هم مىتواند آلايش پيدا كند، سياه هم مىتواند نشانهی وقار و سكون باشد.
اما اشارت عاطفى غم و شادى اين دو رنگ در ذهن، نشانهی در جا نشستهاى است و از اينرو است كه هر موقع لازم شد، يكى از اين دو رنگ را بهخودى خود به نشانهی عزا يا غم برمىگزينيم.
همچنيناند اشارات ديگر كه هر يك، در ما نشانههایى ازخود گذاردهاند. از جملهی آنها بايد چهار فصل را به حساب آورد. زيرا، همگى با اين چهار فصل آشنایى تنگاتنگ و ملموس داريم.
ما از بهار، رنگ گلها و سبزههايش و مجموعهی رنگين و معطرش را بيشتر در خاطر داريم. به طورى كه اگر هر مجموعهی رنگينى در مايهی رنگ گلهاى بهارى را نقاش چنان ارائه دهد كه بىشكل گل و گياهى خاص، فقط رنگ و بوى گلها را ارائه دهد، براى ما نشان از بهار خواهد داشت چون يادآور رنگ بهارى خواهد بود و خواهيم گفت، گویى بهار است. بلى. اين چنين مجموعهی رنگينى بىآنكه شكل گل و گياه داشته باشد، يادآور بهار است.
هر فصل ديگرى هم، چنين خواهد بود. چنان كه خاكسترىها و سفيدها و آبىهاى سرد، به سبب شباهتش به رنگهاى زمستان، يادآور زمستان است و القاء سرما مىكند.
پس همگى ما به اين طريق، از اشارتهاى چهار فصل سال، تصور رنگين و مناسب هر فصل را در ذهن داريم. زيرا آنها عمرها به صورت تكرار سالانه، در ذهن ما نشستهاند و رنگها در اين ميان، بدون اينكه شكلى خاص از فصلى را ارائه دهند به صورت واسطهی اشارتى عمل مىكنند و معرف مىشوند.
نقاش، از اين راه است كه كمك مىگيرد و با مردم خود رابطهی عاطفى برقرار مىسازد.
ما هم با هنرمندان، از جهات بسيارى رابطههاى اشارتى داريم. در نقشآفرينىها، اين نشانههاى مشترك، وظيفهی اساسى دارند.
چون نقشآفرينى هنرمند، از راه همين اشارتهاى مشترك بايد القاء مفاهيم كند، به مشكلاتى هم كه در اين كار هست، بر مىخورد. مثلاً مشكلات ميزان القایى اشارتهاى گسترده كه در هر دو نفر القاء كننده و القاء شونده ممكن است در يك سطح نباشد و در هر يك، ممكن است شدت و ضعف داشته باشد. زيرا علاوه بر اشارتهاى اشتراكى بر شمرده، براى مثال (از چهار فصل و سياه و سفيد) هر يك از ما، اشارتهاى گستردهتر از رنگها و شكلها داريم كه انتخاب آنها به نوبهی خود، معرف خصوصيات ديگر ما مىباشند.
هنرمند كار آزموده و آگاه به اين مسایل، هميشه در صدد شكل و رنگ دادن به آن اشارتها است و اگر كسانى مايل به درك اين اشارتها باشند كه داراى شكلهاى آشناى دور هستند، بايد همپاى نقشآفرين، پىگير ويژگیهاى اشاراتى گسترده و سواد آموزى اين فن باشد، و باريكبين باشد، اگر نه به همان اندازه كه در توان اوست از هنرهاى اين چنينى بهرهاندوزى مىكند.
بنابراين به اينجا مىرسيم كه القائات عميقتر، وابسته به مراتب پختگى و مهارت هنرمند است و دريافت بهتر، وابستهی آشنايى بيننده به اشارتهاى اشتراكى وسيعتر است.
هنرمند واجد شرايط، از طبيعت و شكل آن، نخست صفتش را در مىيابد و سپس صفت را، تعبير بيان مىكند. يعنى، تعبير صفت براى هنرمند مطرح است نه خود شكل، و شكل عرضه شده، خود بهانهاى براى تعبير صفت و در اصل سخن هنرمند است.
از ساختن يك كوزه يا يك آدم، هدف، ساختن شكل آنها نيست. بلكه هدف، نمودن صفات و چگونگى خلقت آنها است.
تو به سيماى شخص مىنگرى / ما در آثار صنع حيرانيم
(سعدى)
پس هر شكل الهامبخش، صفتش را در ذهن نقاش مىنشاند نه شكلش را و نقاش، آن صفت را تعبير و بيان مىكند نه شكل را. به مانند اين كه، نرمى و گرمى و سردى و خشونت نقش، صفات اشارتى نقوش تصويرى هستند و در اين كار، هر هنرمندى جوياى روشنگرى و بينش آن چيزى است كه به دنبال آن است! و در نقشبندیهايش، به نتايجى توجه دارد كه با جويایى او وفق مىدهد و هر آنچه را كه در مىيابد، اگر مطلوب وى است به تصوير مىكشد و براى استنباط هر آنچه كه هنرمند نقش مىبندد، گيرندههاى ما و فرستندههاى هنرمند (هر دو) بايد كه از راه لازم، صيقل بگيرند و تقويت بشوند تا گيرنده، خوب دريافت كند و فرستنده، خوب القاء كند.
اين شرح بسيار مختصر اشارتى را كه شمهاى از بسيار بود، تا همين جا كه فقط در توضيح ما – براى دريافت خصوصيت نقوش اسلامى – راهگشا باشد، ناگزير كفايت مىكنم.
ما، در نقوش ماقبل اسلامى (از دورههاى هخامنشى تا اشكانى و ساسانى) ديديم كه افراد نقوش، همگى نمايانگر اشارتهایى از نظم حضور در پيشگاهى به حساب آوردنى، هستند. بعد از اسلام، نقوش، جنبههاى درهم شونده دارند و اشارتهایى از همبستگى را ارائه مىدهند و تكرارهاى شعار گونه (به منظور تأكيد و سر نهادن در راه هم فكرى) را مىرسانند.
در سخن پيش گفته بودم، كه نقشهاى صدر اسلام به بعد، در زمينههاى مختلف «گچبریها، كتيبهها، حواشى كتب و تصاوير، همبستگى و پيوستگى را (كه اشارتهایى از خواستههایى بودهاند) مىرسانند» و با نمودهاى آثار گذشته فرق دارند.
همچنين گفته بودم كه نقوش فرش، پارچه، گليم، جاجيم، و گل و برگهاى به هم آميخته و تركيب يافته با مواصلههاى باريك، پىگيرى منظم شدهاند و همهی آنها، اشارت از الفت آگاهانهاى دارند.
گفتم كه نقوش فرشها، بر روى كاشىها هم جانبخشى كردند و بر روى مساجد و گلدستهها، شكوهمندى ايمان را مطرح ساختند.
مهمتر اين كه، وحدت و همآیى رنگها و مجلس آرایى آنها بدون ما و منى در مجموع، شكوهمندى را عرضه كردند.
و گفتم، كه اين شكوه همگانى، به مانند هم نوازى عظيم و فراگيرى، طپش حيات آدمى را بالا مىبرند و نواى همگرایى را در لواى برابرى و برادرى اسلامى، اوج و عروج مىبخشند.
پرسش سوم ما، اين بود:
– روشن شدن اين كه، آنچه ما، در ويژگیهاى هنرى خود به اجرا در آوردهايم، غربيان قرنها بعد به آن دست يافتهاند، چگونه؟
پاسخ: آثار زيادى از دورههاى مختلف ايران، به ويژه از دورهی اسلامى ما، گواه اين مدعا است و البته، مقايسهی آثار، اين ادعا را ثابت مىكنند. ولى به اين مقايسه، تا كنون كسى چنان كه بايد، دست نبرده است. مگر ندرتاً، كه بعضى كنجكاوان و علاقمندان به تحقيق هنرى، متوجه اين نكته شدهاند.
مانند اين كه، «هرتسفلد» و «كريستى ويلسن»، اشارهاى به بعضى از تصاوير دورهی پيش از اسلام ايران دارند كه سلحشورى و قهرمانى، هزار سال پيش از آن كه در اروپا به همان درجه از سلحشورى برسد، در اين نقشها نشان داده شدهاند.
همچنين در مورد نقاشان اخير اروپا، بعضىها نظر دادهاند كه آنان از رنگآميزیهاى هنرمندان دورهی اسلامى ما، الهام گرفتهاند.
مایلم به صورت بسيار فشرده، از بعضى رموز و اشارات هنرى ايران و غرب سخنى با هم داشته باشيم، تا با آشنایى قبلى دريافت مطلب روشنتر شود.
نقشبندىهاى دورهی اسلامى ما، غالباً چند وجههاى هستند. در مواردى، خشن نمودار شدهاند (آن چنان كه غربيان در كار خود آن را فوويسم مىنامند).
در مواردى، هندسىاند (كه غربيان در كار خود آنها را كوبيسم مىنامند).
در مواردى ديگر، نقشها انتزاعى هستند (كه غربيان آنها را سوررآليسم مىنامند).
بسا ديگر، كه نماد شاد و چشمنواز دارند (كه غربيان در كار خود آن را امپرسيونيسم مىدانند)، الى آخر.
آثار تصويرى دورهی اسلامى ما، در اين چند مورد به خصوص از نظر تعبيرات و اشارات، بسيار قوى هستند.
در اين سخن، بايد به مقايسه و تعريف مختصرى بسنده كنيم. زيرا تحليل اجتماعى مكاتب هنرى و پرداختن به تاثيرات عاطفى هر يك، شرحى دراز دارد و سمينار چند روزه ديگر مىخواهد.
به گمانم، تنها پرداختن به مقايسهی پارهاى آثار ايرانى و غربى و دريافتن تقدم تاريخى هر يك، براى منظور ما كفايت كند.
ولى، در مقدمه بايد به عرض برسانم كه هر شيوهی كارى، به اقتضاى وضعيت و موقعيت اجتماعى هر مردمى به وجود مىآيد. موقعيتهاى اجتماعى مردم، به سبب نوسانهاى عاطفى و تحول انديشهها هميشه به يك روال نمىماند، و آثار آنها هميشه در يك قالب و به صورت متحدالشكل ريخته نمىشود و به صورت هنرهاى سنتى تكرارى در نمىآيد، بلكه يك مكتب پايه، گاه به چند صورت فرعى جلوهگرى مىكند و ممكن است كه به محتواهاى انفرادى و انتزاعى (بيرون از انديشهی حاكم بر جامعه) هم بپردازد.
اين يك امر كلى است (همچنان كه انديشهی اسلامى در دورهی اسلام، انديشهی حاكم بر جامعه بود ولى مكاتب اسلامى، تنوع يافته بوده است).
به هر انجام، در آن زمان كه شيوهی فووسيم در غرب به طور جدى به كار آمد (در حدود قرن 19 ميلادى) فوويسم خشن ايرانى، كه سبب آن جنبش عظيم و توفندهی مردم مسلمان بود، در چند قرن اوايل اسلام كه لطافت و نظم و نسق مىگرفت، فروكش مىكرد. تا فوويسم غربى به اين مرحله برسد فاصلهی هشت قرنى ميان فوويسم ايرانى و غربى در ميان بود.
با اجازهی استادان گرامىام، به عرض مىرسانم كه «فوو» به درندگان مىگويند و فوويست آن هنرمندانى هستند كه اثرشان، از حيث رنگآميزى و طرح، اشارت از تندخویى و خشونت اخلاقى و مبارزهجویى دارد و مىدانيم كه اين خشونت از نارضايتىها مىزايد و صراحتها را بىملاحظه و تلخ و عبوس پيش مىكشد.
حال اين كه، فوويسم دورهی اسلامى، غرّشى است تدريجى و به نسبت توفيق، فرو خورده، كه پردهی نزاكت و سلامت نفس و اخلاق اسلامى آن را فرا گرفته و به صورت آتش شعلهورى است سوزنده و هم گرم كننده و مطبوع.
چون در تصاوير مورد نظر بايد براى مقايسه، نامى از شيوهی كارى آنها برده شود، اجازه مىخواهم تعبيرى هم از دو سه مكتب ديگر در نهايت فشردگى به عرض برسانم.
امپرسيونيسم كه به معنى تأثيرگذارى يا اثرگيرى است و پوانتيليسم كه شيوهاى به صورت نقطهگذارى است، (و خود نيز زایيده از مكتب امپرسيونيسم است) هر دو، عامل اشارتهاى عاطفى (از نوع خوشبينانه و گشادگى و انبساط روحى) هستند و از جلوههاى قوى نقشهاى تصويرى ما به حساب مىآيند و همين شيوهی ايرانى دورهی اسلامى است كه مورد توجه هنرمندان نوپرداز غربى قرار گرفته، اسباب الهامگيرى آنان شده است.
چون امپرسيونيسم، مهربانیها را عرضه مىكند و دوریها را به نزديكى بدل مىسازد، نمايش عاطفه گرم و صميمانه است.
كوبيسم يا نقش حجم و هندسى، در غرب حكايت از عصر ماشين و تلخى زندگى اين عصر دارد. ولى كوبيسم اسلامى به اعتدال و موازنه رسيده است و اشارت از اقتصاد نظم يافتهاى مىكند و اشارتهايش از آرامش درون حكايت دارد.
دريافت اين چگونگىها، از راه آگاهى از خلق و خوى اجتماعى و آیين حاكم بر جامعه و قدرت اخلاقى و دينى هر جامعه، مقدور است.
سورآليسم، كه به معنى «حقيقت برتر» است در غرب به صورت كابوسها، فريادها و حيرتها است. بعضاً حق مطلب را ادا كردهاند و بازنمایى درون پر آشوب در آنان با قدرت عرضه شده است.
اما سوررآليسم ايرانى، كه مقدم بر سوررآليسم غربى است، شيوهاى است كه براى نمايش كابوسها و پريشانىها به كار گرفته نشده است، بلكه فقط از قيد تصويرسازى معمولى رها شده است. نعرههاى وحشتناك سر نداده، بىطاقتى در برابر مشكلات روزگار نشان نداده است. زيرا قدرتى به صورت مهار كننده و آرام بخش با شعار «الصبر مفتاح الفرج» هنرمند مسلمان ايرانى را وا داشته است تا از شيوهی سوررآليسم در حد خوددارى و ضبط نفس بهرهگيرى كند.
مطلب آخر كه بايد به عرض برسانم، فهم نقاشىهاى دورهی اسلامى ما و نظر غربىها، در اين زمينه است:
«صاحب ذوقان غربى (به ويژه بعضى از روشنترين آنان) به نوع قضاوت غربيان، نسبت به نحوهی ديدشان به نقاشى ما اعتراض دارند و گفتهاند: كه راه بررسى غربیها در هنر ايرانيان درست نيست. زيرا ايرانى هنر را توأم با پيشه در خدمت زندگى و به صورت امرى واجب مىگيرد (نه به صورت يك ذوق جدا و بر كنار از ديگر امور زندگى)». (عصر زرين فرهنگ ايرانى، ريچارد.ن. فراى، ص 192)
«ژانبوهو»، (محقق فرانسوى) نوشته است: «هنر نقاشى اسلامى ايران، در كانون خود محدود نماند بلكه به اطراف نفوذ يافت. اما اهالى مغرب زمين هرگز آنچنان كه بايد و شايد نمىتوانند به ارزش واقعى نقاشى ايرانى پى ببرند. زيرا مغرب زمين همه چيز را فداى سايه – روشن و فرم موضوعات مىكند.
امپرسيونيستها هم، از محيط درخشان و يك دست نقاشى ايرانى كه شبيه قطعهی درشت و زيباى الماس فروزان است، به دورند. ولى، اخيراً حدود سى – چهل سالى است كه نقاشان فرانسوى، راه پى بردن به ارزش واقعى نقاشى ايرانى را دريافتهاند.
«ماتيس»، «بونار»، و نقاشان ديگر، جنبهی شادىبخش رنگها را گرفتهاند و به تجريد آن از شيئى خارجى مىكوشند.
«براك»، لطف و زيبایى خاص سطوح گسترده در نقاشىهاى ايرانى اسلامى را متوجه شده، الهامگيرى كرده است». (تاريخ تمدن ايران، به همكارى جمعى از دانشوران ايران شناس اروپایى، ص 328 و 331)
حتى در اين دوره «هانرى ماتيس»، يكى از طرفداران فنون ايرانى است. او مجموعهی بسيار نفيسى از آثار گرانبهاى ايران را در تصرف دارد و اعتراف مىكند كه روشهاى ايرانى – اسلامى، در هنر او تأثير گذارده است.
(اين موضوع را، «هربرت ريد»، در كتاب خود «هنر امروز» آورده است. او مىنويسد: «شك نيست كه ماتيس، با منابع دور دستى (چون نقاشىهاى ايرانى و چينى) سروكار داشته و به جستجوى كيفيات هماهنگى رنگها رفته، و آنها را در هنر جديد خود وارد كرده است». (كتاب فوقالذكر، ص 49)
«همچنين است، علاقمندى «فرانك براون گوئين» (نقاش و حفار معروف معاصر انگليسى) كه اعتراف دارد، نمونههاى بسيار عالى فنون ايرانى اسلامى در سبكهاى عمومى فنون عالم تأثير داشته است و از اين جهت جهان مرهون خدمات هنرى ايرانىها مىباشد.
همچنين است، نظر «ويليام روتن شتاين» انگليسى، كه در هنر مطالعات عميق دارد و در آثارش، اقتباسهایى از هنر ايرانى كرده است». (صنايع ايران بعد از اسلام، ص 310)
به علاوهی اين مطالب، بايد بدانيم كه تقليد هنر ايرانى از قرن 17 ميلادى به بعد (هم زمان دورهی صفويه) ميان هنرمندان اروپایى بيشتر معمول شده است.
«رامبراند»، نقاش مشهور هلندى، آثار بسيارى را به شيوهی طراحىهاى استاد رضا عباسى رقم زده است. شيوهی طراحى رضا عباسى در نقاشىهاى هنرى و هلندى تأثير فراوان بر جاى گذارده است.
استادان قديمى، اعتقاد داشتند كه اگر كار استاد را شاگرد تقليد و قلمزنى كند، قدرت كارى پيدا خواهد كرد.
به همين علت بود كه هنرمندان و استادان حتى، كپى كردن از كار استادان قديمى مورد قبول خود را شايسته مىدانستند. «رامبراند» هم، چنين كارى كرده است.
باسلام من یکی از دوستان پژوهشی دکتر بوده ام وپس از حضور درمراسم سوم ایشان دیگر نتوانستم با خانم استادارتباطی داشته باشم.وبهمناسبت یاد بود وتولد ایشان می خواستم کتاب هایی که در آن زمان حیاتشان مقدور به چاپ نبود بدانم درچه شرایطی قرار گرفته ومجله پادنگ یکی از نشریات شناخته شده برای پژوهشگران ودانشگاهیان وسایرا مقامات اجرایی وقضایی وقانونی کشور است ودوستان مرحوم برای مجله تازه های پژوهش را برای چاپ می فرستند .درخواست می کنم مرا در جریان کتاب های فاخر چاپ شده ای مرحوم قرار دهید .
رشت-صندوق پستی-3985-41635—-
تلفن وفاکس دفتر مجله:5516003-0131
09117160802-
لطفا آدرس وتلفن را به ما ارسال فرمایید.